مین یونگی آلفایی که همسرش رو موقع زایمان فرزند اولش از دست میده
همسری که هیچ رابطه احساسی باهاش نداشت .
اما حالا افسوس این رو میخوره که کاش کمی باهاش مهربان تر بود ، کاش سعی کرده بود که دوستش بداره...
تهیونگ الفای قدرتمند و هنجارشکن پسر رئیس قبیله...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
شی : آلفا های جذابمو دریابید 🤌😭
____________________________________
با خشم رو به الهه ماه کردم و اون رو خطاب قرار دادم: _تو هیچ وقت از من خوشت نمیاومد! از همون اولش! از همون موقعی که مادرم به پدرم خیانت کرد از همون موقعی که نا مادریم اذیتم میکرد...تو هیچ وقت برای من هیچ اتفاق خوبی رقم نزدی تا قبل هائه! هائه تنها نور زندگی تاریک و زشت من بود که اونم ازم گرفتی!
سرفه ام گرفت. صدای فریاد هام مابین بارون سختی که گرفته بود گم میشد خسته از این همه چیزی که متحمل شدم در تمام عمرم ، روی زانو هام فرود اومدم و با تمام وجود زجه زدم... خسته بودم نیاز به سوگواری برای همسرم داشتم. درسته که همدیگر رو عاشقانه دوست نداشتیم اما هائه همسرم بود...
کمی آن طرف تر آلفایی قوی هیکل به تماشای آلفای دیگه نشسته بود.
دیدن مرد محکم و جا افتاده ای مثل یونگی که داشت گریه میکرد ، حس عجیبی داشت. او همیشه در خنثی ترین حالت ممکن بود و تنها در کنار هائه کمی کج شدن لب هایش را میتوانستی ببینی. و اکنون... مرد محکم قبیله که با داروهایش معجزه میکرد درهم شکسته بود!
او باید کاری میکرد نمیتوانست دست بر روی دست بگذارد و از هم پاشیدنش را ببیند.
تکیه از در چادر خود گرفت و به سمت جایی که صدای فرزند چند روزه و تازه متولد شده قبیله شنیده میشد ، قدم برداشت.
محکم و پر از جسارت قدم برمیداشت ، اب از سر و رویش چکه میکرد و باران با شدت بیشتری بر روی زمین های به گل نشسته قبیله مینشست. عصر غم انگیز آخرین روز های پاییز با غم طبیب محبوب قبیله عجین شده و سایه غم در آنجا تیره تر شده بود.