بعد از گذشت ان روز نحس تهیونگ به روال زندگی اش در کنار اینکه میخواست همراه یونگی باشد برگشت.
روزها از پی هم میگذشتند و تهیونگ در ان روز چادرش را برای فکر کردن به مسائلاش انتخاب کرده بود
برهه ای از زمان را دوست داشت که همیشه برای خود یاد آوری کند...
زمانی که به اشنایی با صاحب احساسش ، روح و قلبش مربوط میشد.درواقع پدرش بعد از آخرین خرابکاری که در قبیله کرده بود او را با چادرش به ته قبیله انداخته بود .
در نزدیکی چادر طبیب مین .
بین خودمان باشد اما این تصمیم و درخواست خود طبیب بود .
میخواست که پسرک رام و عاقل شود...پس از گذشت چند سال حالا آلفا رام که نه اما عاقل شده بود
دیگر دست به خراب کاری نمیزد با نقشه انبار آتش نمیزد
از لج پدرش اسب هارا دیوانه نمیکرد و در قبیله ول نمیکرد ، با زور چند آلفای محافظ را همراه خود به بازار نمیبرد و زورگویی نمیکرد...حالا گویی واقعاً عاقل شده بود اما هنوز گستاخ و نترس بود
انگار که طبیب مین واقعاً توانسته بود پسر را آدم کند!اکنون تمام افراد قبیله حاضرند به خوب بودن تهیونگ قسم بخورند.
آلفا ها ، بتا ها و امگا های قبیله نیز حاضرند در رکاب او باشند و پا به پای او سلاح به دست بگیرند.شاید بپرسید برای چه و باید جواب دهم که طبیب مین از او جنگجویی ماهر نیز ساخته بود...
هیچ یک از محافظین قبیله قدرت مقابله با آلفا را نداشتند.
او خود به تنهایی میتوانست هزار سرباز را از پای در آورد اما خود اخمی به ابرو نیندازد.از جسارتش کم که نه شاید افزوده هم شده بود اما کار های خوبی که به واسطه یونگی انجام داده بود باعث خوب شدن وجهه اش در قبیله شده بود.
تهیونگ از آن پس قدم به قدم همراه آلفای بزرگتر بود ...
و این وسط ان چیزی که نباید، اتفاق افتاد بود
تهیونگی که میدانست و احساس کرده بود که حسی به جز حس شاگرد و استاد به یونگی دارد مدتها قبل از مرگ هائه ارتباطش را با طبیب محدود کرده بود .
او نمیخواست که زندگی استادش را برهم زند.هائه در آن زمان بارها به تهیونگ گفته بود که دیگر «کمتر به آنها سر میزند
کمتر به پیشش میرود تا کمکش کند لباس بشورد نکند که دیگر خسته شده بود و یا داشت همسری اختیار میکرد»
و این تهیونگ بود که هر بار خندیده بود و گفته بود که نه تنها سرش شلوغ تر شده...و یونگی... او هم متوجه شده بود اما لب به سخن باز نیاورد.
میدانست تهیونگ زمانی که قبلاً با او میگذراند را در جنگل وبرای تمرین و تکرار نکات رزم تن به تن ، شمشیر و خنجر استفاده میکند.
میدانست که چیزی شده اما هیچ نمیگفت...
CZYTASZ
lovely Doctor | طبیب دوست داشتنی
Fanfictionمین یونگی آلفایی که همسرش رو موقع زایمان فرزند اولش از دست میده همسری که هیچ رابطه احساسی باهاش نداشت . اما حالا افسوس این رو میخوره که کاش کمی باهاش مهربان تر بود ، کاش سعی کرده بود که دوستش بداره... تهیونگ الفای قدرتمند و هنجارشکن پسر رئیس قبیله...