Confess

215 37 2
                                    



رییس کیم صبرش به سر آمد:
_بسه!
اصلا حواستون هست دارید چیکار میکنید!
مگه بچه اید! چند سالتونه؟ پنج؟
مثل بچه ها افتادید به جون هم چتونه!

تهیونگ با خشم یونگی را هل داد و رویش تقریباً نشست ، یقه یونگی را محکم در دستانش میفشرد .
بی توجه به فریاد های پدرش که قطعا هرکسی به غیر از تهیونگ مخاطب آنها بود ، از ترس در دم به زانو در می آمد ،
اما او تهیونگ بود دیگر...

پیشانی به پیشانی اش زد و نفس نفس زنان به حرف امد:
_ببین مین یون‌گی لعنت شده ... اگه به خودت نیای اگه بعد اینهمه مدت مثل قبل نشی قسم میخورم بیشتر از حالا به باد کتک بگیرمت !
چند ماهه که به دنبالتم ، چند ماهه قدم به قدم سعی دارم نزدیکت باشم
در کنارت باشم اما پسم میزنی ، رفیقت باشم پسم میزنی ،مثل گذشته شاگردت باشم محل نمیدی!
د آخه مرد ، من که دارم تلاشمو میکنم که نشونت بدم کنارتم...چرا منو نمی‌بینی و شبها توی گوش دخترت زمزمه میکنی تو و اون تنهایید ...چرا منو این حال لعنت شده ام رو نمی‌بینی... چرا نمی‌بینی و توی این برزخ لعنت شده احساساتم رهام کردی...

تمامی افراد حاضر در آنجا شوک زده از حرف های آلفای گستاخ بودند...
مِن‌جمله لونا و آلفا کیم ، والدین‌اش....
امگا جین تکیه از شانه همسرش گرفت درحالی که بهت زده و شوکه دست هایش روی لب هایش بود و قدمی جلو گذاشت :
_تهیونگ!...

لونا باورش نمیشد که پسرک کوچکی که همیشه از شیطنت هایش آسی میشد اینگونه خود را باخته و دچار چنین احساسی شده باشد.

تهیونگ پس از شنیدن اسمش ، بغض کرده از روی آلفای بزرگتر کنار رفت و با چشمان اشکی به چشمان صاحب صدا نگریست.
رییس کیم که میدید اوضاع پسر کوچکش چنان در حال فرو پاشی‌ست  از مردم جمع شده در انجا درخواست کرد تا تنهاییشان بگذارند.

یونگی اما نیم خیز شد و به تهیونگ که داشت خون جاری شده در کنار لبش را پاک میکرد نگاه کرد.
هضم حرفهای پسرک برایش سخت بود.

هیچگاه به فکرش نرسیده بود که ممکن است تهیونگ به او حسی داشته باشد..
تهیونگ که انگار سنگینی نگاهش را حس کرد صورت برگرداند و چشم بست بعد از نفس عمیقی آهسته بلند شد .

غمگین و دلشکسته بود با صدایی که از ته چاه انگار شنیده میشد به حرف امد:

_بابت هرج و مرجی که درست کردم عذرخواهی میکنم و همینطور بابت کتک های خواسته و ناخواسته ای که به تو زدم طبیب مین!
چند روزی نیستم نمیدونم تا چه زمانی اما نگران نباشید.

بدون اینکه واکنشی از طرف آن جمع بگیرد و در مورد برگشتن و نگشتن حرفی به میان بیاورد آنجا را ترک کرد. و به سمت اسطبل رفت
به سرعت اسب زین کرده ای تحویل گرفت.
همین که خواست به حرکت در آید دستی افسارش را نگه داشت.

lovely Doctor | طبیب دوست داشتنی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora