ذهن الفای بزرگتر تهی از هر فکری شده بود.
تنها روی بوسه ای تمرکز کرده بود که هیچ ایده ای برای پایانش نداشت...
لب های نیمه خشکی که لمس کرده بود عقل از سرش پرانده بود
مزه اش درست به مانند عطری بود که همیشه از پسرک ساطع میشد ... خنک و سرد.تهیونگ در همین لحظه مست از نرمی لب های گرم و نازکی که داشت بین لب هایش میرقصید ، شده بود.
گویا در خوابی خوش بود .
باور نمیکرد که توانسته رویایی مدتها تنها در خواب هایش ، در افکارش پرورانده از نزدیک و در دنیای واقعیت لمس و حس کند...باید بگویم که جفتشان داشتند راه را به جای باریک میکشاندند ... که ناگهان صدای سکسکه سپس نق نق کودک خفته در چادر آنها را از جا پراند...
بله برای من هم بسی ضد حال بود اما چه میشود کرد دیگر...صبح فردای آن شب ، یونگی به طور جدی با تهیونگ به صحبت نشست .
حرف هایشان حول محور این گذشت که یونگی دوری میطلبید تا پسرک را وادار کند بیخیالش شود و امگایی اختیار کند تا برایش فرزند بیاورد و زندگی مسرت بخشی برایش بسازد .اما تهیونگ بود دیگر ، جز موارد بخصوصی نمیتوانستید اورا جدی بیابید.
در پاسخ به الفای بزرگتر میگفت ، زندگی در کنار یک طبیب ماهر که هر زمان چلاغ شود یا زخمی یا به هر صورت مریض شود قرار است اورا درمان کند به همراه فرزندش یک زندگی مسرت بخش به او خواهد داد ؛ اصلا انتخاب تهیونگ تنها به خاطر همین موضوع بوده است .
که مانند همیشه یونگی از حرف هایش آسی شد و او را با کتک از خود دور کرده بود
سعی کرد دخترک لوسش را که در آغوش تهیونگ داشت خوش میگذراند از او بگیرد که الفای کوچک با گرفتن گازی از لپ های یونگی او را ابتدا بهت زده و سپس عصبی کرد و بعد پا به فرار گذاشت.
یونگی گویا نوجوان شده ، به دنبال پسرک دوید و با حرص تهدیدش میکرد .
تنها واکنش آلفای کوچک خنده و زبانکی بود که به او نشان میداد. صدای خندهشان در قبیله ، گرد زندگی میپاشید و همه را سرزنده میکرد.بعد ها پس از ازدواج رسمی دو آلفا و انتخاب شدن تهیونگ برای فرماندهی محافظین قبیله و گذشتن از جنگ های بسیاری که برادرانش را یکی یکی از او ستاندند ،
اکنون در مقابل پدرش ایستاده و با چیز هایی که میشنید به فکر فرو رفته بود.آلفای کوچک فرمانده قابلی بود آوازه اش تا سرزمین های چین و فراتر از آن رفته بود اما ریاست قبیله ...چیزی نبود که قلباً بخواهد..
پدرش پیر و ناتوان شده بود و تهیونگ... تنها پسری که برایش مانده بود و مجبور بود که این را قبول کند.
مشورت با همسرش به این ختم شد که یونگی به او یادآوری کرد ، هر اتفاقی بیوفتد کافیست نگاهی به کنارش بیندازد تا او را ببیند...تهیونگ رییس قبیله و یونگی ، همسرش در آن سرزمین ها به مهربانی و لطف یاد میشدند .
دو آلفایی که پیوند زیبایی را رقم زده بودند و
دختر زیبایشان... کم لطفی است که از او سخنی به میان نباشد.زیبا و جسور بود و البته به واسطه پدر تهیونگی اش لوس ، بیباک و نترس بود.
به مانند هیچ یک از دختران قبیله رفتار نمیکرد.
به جای ساخت عروسک از دایه اش تیرکمان میخواست ، از پدرش شمشیر طلب میکرد .با تمام اینها دخترکی متواضع بود هیچگاه خود را از دیگر دختران برای اینکه نسبتی با روئسای قبیله دارد برتری نداده بود.
باید گفت که تربیت دو آلفا این اجازه را به او نمیداد .
در سالهای ریاست تهیونگ سرزمین های زیادی فتح شد ، شهر های زیادی در حیطه محافظتی اش قرار گرفت و به خوبی اما با مشکلات زیاد از پس مسئولیت هایش بر آمده بود .در نهایت سالها از پی هم گذشته بودند و رابطه دو آلفا هنوز به زیبایی قبل بود
با اینکه هر دو پیر و فرتوت شده بودند ، نوهشان جونگکوک ریاست قبیله را داشت و جیمین همسر امگایش لونای پک خوبی برای قبیله بود.
بعدها از تهیونگ و یونگی در داستان های نقل و قول شده به خوبی یاد میشد
آلفاهایی قوی و قدرتمند که پیوندشان اساطیری و پر از احترام بود.______________________
سلام 👀
😭اه واقعا باورم نمیشه که بچم تموم شد...
باید احساس خاصی از تموم شدنش میداتشم... ولی فقد باورم نمیشه که تموم شد...
درواقع این داستان رو قبلا نوشته بودم...
کامل بود اما بازم حس عجیبیه...🥺به هر حال مرسی از اون کیوتی هایی که همراهم بودین❤️
احتمالا بخوام یه داستان جدید رو شروع کنم اگه همراهم باشید خوشحال میشم☺️✨تا درود خیلی آزاد دیگه بدرود🕊️✨
1403/1/15
ESTÁS LEYENDO
lovely Doctor | طبیب دوست داشتنی
Fanficمین یونگی آلفایی که همسرش رو موقع زایمان فرزند اولش از دست میده همسری که هیچ رابطه احساسی باهاش نداشت . اما حالا افسوس این رو میخوره که کاش کمی باهاش مهربان تر بود ، کاش سعی کرده بود که دوستش بداره... تهیونگ الفای قدرتمند و هنجارشکن پسر رئیس قبیله...