Episode Two: Cold Hug

77 20 1
                                    

نه روز قبل

با طلوع خورشید، کریس به مقصد رسیده بود. گرچند به نظر می‌رسید باید خسته و کوفته باشه، اما بی‌خوابی و یا بدخوابی، برای شاهین چیزی نبود که بتونه از پا درش بیاره. حتی با وجود مشکل قلبش. وقتی پاش رو توی مرز چین گذاشت، نفس عمیقی کشید. باید راه می افتاد و به پیش می‌رفت. به لطف ماشینی که همون حوالی بندر پارک شده بود، پیشروی آسون تر بود. پس سوارش شد و طبق مسیر یاب داخل خود ماشین، به حرکت ادامه داد. توی نقطه ی مورد نظر مامور دوم رو پیدا کرد. برادر نیکول. نیکولاس اونجا بود تا کریس رو همراهی کنه. نیکولاس مردی که کریس خاطره های مشترک زیادی باهاش داشت، پسری قد بلند و بلوند بود. درست مثل نیکول. دوستی دیرینه ی اونها، توی اون روز دوباره تمدید شد و بعد از آغوش مردونه ای که بینشون رد و بدل شد تصمیم گرفتن اشک هاشون رو کنار بزنن و ادامه بدن. حتی فکر کردن به اون خاطرات باعث می‌شد بخوان ماموریت رو رها کنن و همونجا روی زمین بشینن.

نیکولاس: وقتی نیکول بهم خبر داد که برای چنین ماموریتی باید بیام چین واقعا شوکه شدم. انتظار نداشتم من به عنوان تکاور پشتیبان انتخاب بشم. بعد اون همه سال. کنجکاو بودم جریان کامل چیه.

کریس سرش رو تکون داد:
-من از تو کنجکاو تر بودم و شوکه تر.
-وقتی هم که فهمیدم تکاور اول تویی، پسر مغزم سوت کشید. مطمئن شدم که ماموریتمون یه چیز بی ارزش و پیش پا افتاده نیست. تو از خیلی از مامور های غربی بهتری. خیلی ها که حتی ادعا میکنن خوبن توی کاندیدا های انتخاب نبودن. باید خیلی خوش شانس باشی که انتخاب شدی. بهت حسودی میکنم. مثل همیشه.

کریس نفس عمیقی کشید:
-من چیزی نیستم که بخوای بهش حسادت کنی. خودتم میدونی.
نیکولاس خندید و پدال گاز رو بیشتر فشرد:
-بیخیال مرد. خودتم میدونی چه قدر میخوامت.
و این بار کریس خندید.

نیکولاس، مردی قابل اعتماد و همراهی مقتدر بود. کریس رو تا لب ساختمون جنگلی پیش برده بود. باید بیرونش می ایستاد و مشاهده می‌کرد مامور شاهین چطور وارد میشه و هکر رو بیرون میکشه. سیستم امنیت ساختمون سیستم ضعیف یا پیش افتاده ای نبود. اما هک کردنش برای نیکول از کیلومتر ها اون طرف تر هم کاری نداشت. تنها چیزی که نیاز داشت یک بستر آنلاین بود که نیکولاس با کمک دستگاه های بیشماری که با خودش آورده بود، براش فراهم کرد. کار سختی نبود.

فنس های اطراف ساختمون همه به وسیله ی الکتریسیته حفاظت میشدن. به زبون ساده تر، کافی بود انگشتت بهش بخوره تا درجا خشک بشی. تاکسی درمی شیوه ای نبود که کریس مایل باشه باهاش از این دنیا وداع کنه. پس گذاشت نیکولاس و نیکول سر فرصت، سیستم امنیتی رو از دور خارج کنن. بعدش نوبت نفوذ شاهین بود. مثل پرنده ای از روی فنس ها پرواز کرد و وارد ساختمون شد. حالا شب بود. نیکولاس سوت کشید و چیزی که دیده بود رو به نیکول توضیح داد و دختر هم لبخند زد.

¦¦ Battlefield ¦¦Where stories live. Discover now