سپیدهدم روز دوم آئین
اقامتگاهِ پروتئوس، معبد پرسفونهبیتابیای که به وجودش چنگ میزد را درک نمیکرد. تمام شب گذشته را لحظهای پلک روی هم نگذاشته بود و احساسی همچون ندامت سبب میشد ناخنهایش را مدام به کف دستهایش بکشد و روی آنها خراش بهجای بگذارد.
آخرینباری که سربازش را دید، همان زمانی بود که به تالار ستارهها رفت و جسم پریشانش بههنگام آزمون را نگریست. از اخبار پس از آن اطلاع داشت، اینکه با موفقیت مرحلهی نخست را پشت سر گذاشته و گویا اشتباهی هم در تحلیل آزمون بعدی نکرده است ولیکن نتیجه، هنوز نه برای بازمانده مشخص بود و نه پروتئوس از آن چیزی میدانست. باید صبر میکردند تا پیش از جشنِ دومین روز، اساتید افراد پذیرفته شده را به خاندان سلطنتی اعلام کنند. در هر حیطه تنها یک شاگرد سلطنتی با عنوانی متفاوت وارد قصر میشد تا آموزههای مورد نیاز را ببیند.
حتی نمیدانست برای چه تشویش این را دارد که آن سرباز عجیب قرار است دیگر سربازش نباشد یا که نه...ولیکن تفکر دربارهی اینکه جونگکوک شب پیشین را با برگشتن به مقر سربازان گذرانده است و تا چه اندازه اضطراب و نگرانی داشته پروتئوس را غرق در پشیمانی میکرد.
باید پس از دومین مرحله از آزمون به دنبال سربازش میرفت و او را به اقامتگاهِ خودش میآورد؟ تا ساعاتی دیگر باید همگان در تالار اصلی برای شروع جشن جمع میشدند و شاهزاده از آماده بودن جونگکوک اطمینانی نداشت. این حجم از دلهره برای یک سرباز ساده از جناحش هیچ منطقی پشت خودش نداشت ولیکن خود شاهزاده هم میدانست که یک جای این قضیه متفاوت است. شاید منشاء آن مکانی نزدیک شریانهای اصلی بدنش باشد که با روحش درآمیخته. نمیدانست و اگر هم که از آن اطلاع داشت، هیچ تمایلی برای پذیرشش حتی در مقابل خود نشان نمیداد.
او یک شاهزادهی سلطنتی بود و برای کارهایش نیاز به هیچ دلیل و برهانی نداشت. تنها نمی خواست تمام زحمتهایش برای شرکت دادن یکی از سربازها در آزمون اخترشناسی پایمال شود و باید تا آخرین لحظه خودش تمام امور را پیگیری میکرد.
سمت کمدی از جنس چوب گردو گام برداشت و با گشودن آن نگاهی میان رداهایش انداخت. در جشن دومین روز هیچ اجباری در پوششی معین وجود نداشت، شرکتکنندگان دیگر نیازی نبود لباسهای مخصوص هر تالار را بر تن کنند. با اینحال مراسمی اشرافی بود و نیازمند تشریفاتی که باید بهجا آورده میشد.
هر سربازی که برای آمدن به معبد پرسفونه منتخب شده بود چیزی جز یک بغچهی کوچک به همراه نداشت و پروتئوس هم خوب میدانست که آن شامل چیزی جز یک دست توگای کتان اضافه و لوازم ضروری هر سرباز نمیشود. از طرفی دیگر تنها ردای متفاوتی که جونگکوک در تمام این ماهها بر تن کرده بود همان توگای زربافتی بود که خودش در روز پسین در پوشیدنش به او کمک کرده بود.
امروز نه میتوانست توگای تالار ستاره ها را بر تن کند و نه آن رداهای کتانی که رویشان توسط آلیاژهای سنگین زره پوشیده میشدند. او...دوباره موهایش را اسیر کرده و بسته بود؟
پروتئوس دستی به صورتش کشید تا از هجوم این افکارات ضد و نقیض رها شود. چشمی میان توگاهای اطلسی و ابریشمین آویزان شده چرخاند و با شکارِ یک ردای فیروزهفام، آنرا بیرون کشید. خوشرنگ بود، درست همانند امواج اقیانوس. جنسِ ابریشم براقی که داشت سبب شکست نور میشد و طیفهای مختلفی از آن آبیِ چشمگیر را به نمایش میگذاشت. لبههای توگا نیز با گلدوزیهایی به طرح نیلوفرهای ارغوانی و ظریف تزئین شده بودند. موعدی که تای توگا را گشود پارچهای دیگر از جنس حریر را دید، گویا ردای فیروزهای از دو بخش تشکیل میشد. تکه پارچهی کوتاهتری که ابریشمین بود و تا روی زانوان را میپوشاند و از طرفی دیگر، شنلی نازک و نمادین از جنس حریر آسمانی که با وجود تار و پود درخشانش سبب میشد لباس همچون الماسی به درخشش بیفتد. این ردا همان پوششی بود که تماماً برای تن خود سربازش تعبیه شده بود. او هیچگاه همچین لباسی بر تن نکرده و حتی نمیدانست مایا اینرا سهواً میان رداهایش گذاشته یا که اشتباهی دیگر رخ داده. برای باری دیگر به قفسهی چوبی نزدیک شد و با برداشتن در صندوق فیبولاهایش، چشمی میان آنها گرداند. نگینی ظریف و حکاکی شده از سنگ لاجورد میان تمام فلزهای بی رنگ و روی آن جعبه میدرخشید. مدّور بود و اطرافش را با مرواریدهای ریز، احاطه کرده بودند. آنرا برداشت و پس از تا کردن و گذاشتن توگا و ردای حریرش درون یک بغچهی کوچک، آنرا گره زد. پیش از ترک کردن اقامتگاهش فراموش نکرد که یک جفت صندل چرمین را هم بردارد و سپس، درب اتاق را ببندد.
༺♡༻
به تماشا نشستن طلوع خورشید از پشت اقیانوسی وسیع میتوانست روزی مملو از حس نشاط را رقم بزند. پرتوهایی که با امواج درآمیخته میشدند و تضادی از جنس گرما و سرما را به یکدیگر ارمغان میدادند.
نیازی نبود برای آنروز سرِ جایگاه نگهبانیاش باشد و حال تنها با یک کیتون خاکی ساده و موهای بسته شده بر روی تخته سنگی نشسته و از کنار اقامتگاه سربازان، بازیِ آب و نور را نگاره میکرد.
شب پیشین موعدی که آزمون به پایان رسید کمی در دلش احساس آرامش داشت. نظری دربارهی نتیجهاش نداشت ولیکن پس از آنکه شاهزاده را دیده بود دیگر هیچ تشویشی به دلش چنگ نزده بود. به اتاق کوچک خودش برگشت، توگای زربافت را از تن جدا کرد و دومرتبه تارهایش را اسیر. شد همان سربازِ بازمانده ولیکن با صورتی که شادابتر از هر روزی در این ماهها بود. لبخندی بر صورت نداشت ولیکن چشمهایش همچون هلال مهتاب، میدرخشیدند.
"ژنرال!"
با صدای رسای یکی از سربازان که احترام نظامی گذاشته و مافوقش را خطاب کرده بود، سر برگرداند و به هیبت مردی نگریست که به اندازهی ده گام از او فاصله داشت. شاهزادهای که دیگر همانند دیروز هیج توگای سفید و تاجی بر سر نگذاشته بود. نسیم صبحگاهی میان طرههای نیمهبلند و سیاهش میپیچید و نگاه گیرایش را برای سرباز، مستتر میکرد. تهیونگ از جای برخاست و اینبار ناخواسته و شاید از صمیم قلب، احترامی که باید را به ژنرالش گذاشت. عضلاتی در هم تنبیده که به محکمی کنار هم چفت شدند و هیبتی راست که به شاهزادهی یک سلطنت خیره شده بود. دو نگاه نافذ از جنس سرد رنگ آبی و رنگ شمسی که با گرمایش سرمای وجودشان را حرارت میبخشید.
پروتئوس گامهای میانشان را پیمود و با بلعیدن بزاق خشک شدهی دهانش، دمی از رطوبت اطرافش گرفت. در این موقعیت، باید چه حرفی میزد؟ یاد نداشت. ابراز نگرانی برای تشویش و اضطراب سربازش یا که آرزوی موفقیت و حتی، دلگرمی بابت نگران نبودنش؟ به راستی که نمیدانست. شاهزادهی آتلانتیسی تنها مراقب بودن را بهخاطر داشت. محافظتی که از خواهرش آغاز شد، با مادرش ادامه یافت و برای مردمانش، شکلی از هدف به خود گرفت.
حال یک بازمانده آمده بود و سِمت سرباز جناحش را داشت...دل پروتئوس از چه زمانی تا به حال تنها برای نگرانی، بههم میپیچید؟ مگر احساس اضطراب و تشویش همانند به چنگ کشیدن پارچههای خونین نبودند؟ پس چرا حال این روزهایش همانند پرندهای بیبال شده در اوج آسمان بود که از غرق شدن در اعماق هیچ ابایی نداشت؟
شاهزادهی ساده مرد در احساسات، بغچهی توگا را سمت سربازش گرفت و لب زد: باید برای جشن آماده بشی.
پروتئوس همیشه از اینکه کسی میان حرفهایش مزاحم او شود نفرت داشت ولیکن زمانی که یکی از سربازان دوان دوان به آنها نزدیک شد و فریاد زد:" خبر مهمی دارم!"، نفسی راحت از سینهی مرد آزاد شد و با روی برگرداندن از آفرودیتِ سرگردان شده، چشم به آن سرباز هراسان دوخت. مقصود مبارز یکی از فرماندههای جناح سلطنتی بود ولیکن زمانی که نگاه خیرهی شاهزاده پروتئوس رو به روی خودش دید تعظیمی کرد و نفسهای بیقرارش را کنترل کرد.
"چه خبری باعث این همه تشویش در تو شده سرباز؟"
مرد جوان نمیدانست که باید اوضاعی که چندی پیش به چشم دیده بود را مقابل شاهزاده بیان کند یا نه ولیکن با دوباره مخاطب قرار گرفته شدن توسط پسر پادشاه، متوجه شد که راه گریزی ندارد.
"از چیزی واهمه نداشته باش و چیزی رو که دیدی شرح بده."
و سرباز تمام آشفتگیهایی که پیش از سپیدهدم در تالار انار طلایی دیده بود را بازگو کرد. اینکه برای دادن خبری به فرمانده آتلانتا به آنجا رفته بود و با ندیدن ایشان و نیمهباز بودن درب سرسرا شاهد پردهی کنده شده، کفپوش آشفته و شمعهای خَموش شدهی همیشه روشن تالار بوده.
پروتئوس مردی اهل قوانین و سنتها بود ولیکن پیش از اینکه خشمِ شکستن قانون تالار انار طلایی بر او چیره شود، نگرانی برای نبود دوست عزیز و فرماندهی غیورش به وجودش چنگ زد...همانند همیشه، او نگران میشد...او باید محافظت میکرد...او باید نجات میداد!
اولویت ذاتش بود، همان سرشتی که گویا حتی اعماق دلش را هم گاهی به فراموشی میسپرد. شاید هم "نگرانی و محافظت" زبانِ "دوست داشتن" شاهزاده بودند. چرا که یادش رفت سربازی پشت سرش با بغچهای در دست سرگردان شده ولیکن دستِ آزاد همان سرباز میان انگشتانش گرفتار شدند و بیهیچ پرسشی او را به دنبال خود کشاندند. باید از امنیت فرماندهاش اطمینان خاطر کسب میکرد و در عین حال چگونه میتوانست سربازش را در تنهاییاش، پشت سر بگذارد؟
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...