⚜𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐞𝐧🪷

127 19 2
                                    

"خاکسترِ هزاران ستاره."

من تو را بارها و بارها از دست دادم، ولیکن نمی‌دانم چرا هیچ‌گاه برایم...یک عادت نشد!
دردی که اکنون می‌کشم سوزشی حتی بیشتر از آن بارِ نخست دارد، بی‌وفای من...
تا به اکنون، چند بار با عجز در آغوشت کشیدم و تو چشم به روی تماشا کردن‌های من بستی؟
همیشه می‌اندیشیدم که چشم‌هایم کهکشانِ توست و هر بار تو بی‌رحمانه یک دنیا را بی‌کهکشان می‌کردی...
حال در کدام نقطه از کهکشانی جز ستاره‌ی چشمانِ من هستی؟
حق هم داری...چشم‌های من دیگر سو و درخشش سابق را ندارند...
ستاره‌ها با مرگشان، منفجر می‌شوند و گویا که آسمان چشم‌های من متفاوت است...
آخر هر بار که تو چشم‌هایت در نگاهِ من بسته شد، یک ستاره‌ام مرد...خاکستر شد و در خلاء تاریک وجودم معلق...
تو از آنِ خورشید بودی، طالب گرما و درخشش...
منِ در حال فروپاشی و خاکستر شدن که گرمایی برای در آغوش کشیدنت ندارم‌‌...
اینجا سرد است، دروغ‌گوی دوست‌داشتنیِ من...
خودم، هیچ... این گل را چه کنم؟ گل‌برگ‌های آبیِ عاری از گرمایش را با کدام مهر، زنده نگه‌ دارم؟ آخرین یادگاری از وجود تو را با کدام درخشش از قعر تاریکیِ این جهانِ تنها، در امان نگه دارم؟
من پوچ شده‌ام...از بودن‌های تو...
ای کاش عادت نداشتی به نرفتن...
ای کاش کمی ماندن در کنار این مرد بی‌پناه را بلد بودی...
ای کاش همان بار نخستی که در آغوشم چشم فرو بستی، در اقیانوس چشم‌هایت غرق نمی‌شدم که حالا...
بر روی مرتفع‌ترین نقطه‌ی این اقیانوسِ خشکیده به دنبال قطره‌ای آب بگردم تا گلِ وجودت را برای هزار و چندمین سال، زنده نگه دارم...
من به تعداد تمام سال‌های عاشقی‌ام برای تو، مردم و یک ستاره‌ از وجودم بی‌سو شد...
و تو به اندازه‌ی تمام هزاران سال طلب کردن‌های من، هر چیزی را ترجیح دادی به عشقی که در دلت نسبت به من، جوانه زده بود...

_مردی گیر افتاده در یک سیاه‌چاله‌ی منجمد_
༺♡༻
نمی‌دانست از چه زمانی آنگونه بندِ دلش به تارهای گیسوان سرباز سابقش گره خورده است ولیکن حالا که از این فاصله به هیبت آبیِ پسر خیره شده بود، چشم‌هایش جایی جز او را نمی‌دیدند. گویا بینایی‌اش را از دست داده و حسرت و سرزنشِ پس از آن، لحظه‌ای رهایش نکرده بود. تمامِ وجودش چشم شده بودند و کاش که در آن لحظه کمی به خودش می‌آمد...
کمی خودش می‌شد تا صدای تیز تیر را زودتر از آن‌چه که همه چیز را بر هم بزند، بشنود. رنگ چوبی منفورش که از میان باد گذر می کرد را ببیند و زودتر دست بجنباند. ولیکن برای هر کاری که باید می‌کرد و بی‌نتیجه مانده بود، دیر شده بود. برای گرفتن و شکستن آن تیر...برای عقب کشیدن و در آغوش گرفتن تن سالم پسرک خورشیدی!
تنها با نفسی که از سینه‌اش آزاد نمی‌شد، روی چمن‌های مملو از طراوت تپه زانو زده و تن بی‌جان پسر را میان بازوانش گرفته بود.
تنی که خون رگ‌هایش رودی سرخ شد بر روی ابریشم فیروزه‌فامِ تنش...نهری شد که میان تار و پود توگای مشکین شاهزاده به ابدیت پیوست و زهری شد که به وقتِ هم‌نشین شدنش با خا‌ک تپه، سبزه‌ها را از زندگی ساقط کرد‌.
خونی که شقایق شد و در خاک به جای سرخ شدن، به تیره‌گی و تاریکی پیوست. شکوفه‌ی سرخ‌دانه‌هایش در بطن به نابودی کشانده شدند و پژمردگی‌شان، چمن‌زار را شرم‌سار ساخت.
زبان در دهانش فلج شده بود و هیچ نمی‌توانست بگوید، چرا چشم‌هایش بسته شده بود؟ چرا تنش گرمای سپیده‌دم را نداشت؟ گرمایی که به وقت پیچیدن دست‌هایشان در یک‌دیگر پروتئوس را از پژمرده شدن نجات داده بود؟
گویا هیچ قوایی در بدنش باقی نمانده بود ولیکن با هر آنچه که در انتهای کالبدِ متحیرش احساس می‌کرد، زانوان لرزانش را وادار به ایستادن و سپس دویدن کرد.
این تپه بِسان جهنمی از جنس تنهایی بود که هیچ‌کس جز خودشان به چشم نمی‌خورد؟ موقعِ آمدن از معبد، زمان طولانی‌ای سپری نشده بود اما چرا حالا که در بحرانِ ناچاری گرفتار شده، هر چه می‌دوید حتی سایه‌ای از آن معبد بزرگ و شیشه‌ای نمی‌دید؟ تنی که حتی لرزش کم‌ِ آن هم دیگر متوقف شده بود لحظه به لحظه بیش از پیش میان آغوشش سنگینی می‌کرد.
سرانجام ازدحامِ گوشه و کنار معبد را دید و سیبک گلویش لرزید تا فریادی از اعماق وجودِ بی‌تابش بیرون بِدَمَد: "هر چه سریع‌تر طبیب خبر کنید!"
شاهزاده هیچ از اطرافش درک نمی‌کرد ولیکن بی‌قراری و فریاد او، یک جماعت را به تقلا انداخته بود.
سربازهای ارتش آتلانتیس بی هیچ وقفه‌ای در حالت دفاعی خود در جای به جای معبد قرار گرفتند و مهمان‌های ترسیده، با وهمی غیرقابل انکار از آن تنش ایجاد شده نگران و مضطرب بودند.
شاهزاده تنها یک طبیب را خواسته بود ولیکن هر درمانگر سلطنتی‌ای که در آن معبد حضور داشت با نهایت شتاب خود را به اقامتگاهِ آن مرد رساند.
موقعیت ایجاد شده حتی فرمانروای همیشه بی‌تفاوت را هم درگیرِ نگرانی کرده بود، چه کسی جرئت بر هم زدن آرامش همچین آیینی را کرده بود؟ هنوز هیچ‌کس حتی از جزئیات حال آن مرد مجروح هم خبری نداشت.
صندل‌های مچرومَش سبزه‌ها را لگد کردند و شیشه‌ها را مُکَدِر، صندل‌هایی که به پاهای لرزان شاهزاده درد می‌دادند. به موعد بالا رفتن از پلکان‌های شفاف و سپس گشودن درب اقامتگاهش و در آخر...به خون کشیدنِ لحاف سفید تختش که یک نیلوفرِ آبی پژمرده را رویش خواباند. لحظه‌ای بیشتر طول نکشید تا یکی از اطباء با شتاب کنار شاهزاده بایستد و تعظیم کند: "امر بفرمایید سرورم."
امر کند؟ امر به چه؟ مگر چشم نداشت که ماهیِ از آب بیرون افتاده‌ی روی تختش را ببیند؟ مگر عقل نداشت که بداند آن تیرِ دوزخ‌صفت بر شانه‌ی پسرِ خورشید نشانش همانند وصله‌ای مضاعف، بد قواره‌گی می‌کند؟ فرمان چه را بدهد؟ نجات آن زیبای خونین را؟ یا که راهی برای رهاییِ خودش از این اسارتِ ناشناخته؟
دست‌های بی‌جانش که گویا اختیار خود را از هوش و حواس شاهزاده نمی‌گرفتند به گریبانِ کیتون آن درمانگر اشرافی چنگ زدند و فریادِ دل‌خراشش که تنها بانگی وهم‌برانگیز برای حضّار آن اقامتگاه بود، در گوش‌های طبیب  پیچیدند و پیچیدند: "منتظر فرمان منی؟ کور شدی و حال وخیمش رو نمی‌بینی؟ نجاتش بده احمق! اون تیر لعنتی داره می‌کشدش."
طبیبی که تمام تنش به رعشه افتاده بود تنها کاری که می‌توانست انجام دهد اطاعت از فرمان شاهزاده‌ی خشمگینی بود که بی‌شک اگر لازم می‌شد، جان او را هم می‌گرفت. پس با احوالاتی شتاب‌زده خود را کنار آن مرد جوان و زخمی رساند.
با دستور شاهزاده مبنی بر حضور طبیبی سلطنتی، افراد زیادی پشت درب اقامتگاه جمع شده و همگی‌شان با دیدن احوالات مرد تیر خورده و رنگ خونش، دلیل وخامت حالش را متوجه شده بودند ولیکن ترس از طغیان خشم پسر فرمانروا به هیچ کدام اجازه‌ی سرپیچی و دخالت نمی‌داد. آن طبیب در آن لحظه تنها به دنبال نجات پسرکی بود که آنگونه شاهزاده‌ی آتلانتیس را برافروخته کرده و درمانگرهای دیگر هم از ترس، زبان در دهانشان خشکیده بود.
ولیکن جوان‌ترین درمانگری که با تشویش و نگرانی‌ای وافر میانِ طبیب¬های بیرون اقامتگاه ایستاده بود با رویت رنگ تیره و چرکینِ خونی که از همان فاصله هم قابل تشخیص بود، سعی کرد خودش را جلو بکشد و وارد اتاق شاهزاده شود. ولیکن دو سربازی که در آن شرایط بحرانی مانع ورود افراد زیاد به داخل اقامتگاه می‌شدند به او این اجازه را ندادند. هر چند هایجیا هیچ‌گونه نمی توانست دست روی دست بگذارد، او در آن لحظه نه از خشمِ افسارگریخته‌ی شاهزاده‌ی سرزمینش می‌ترسید و نه عواقب هیچ چیز دیگر.
هایجیا تنها یک مرد جوان زخمی را می‌دید و پسرکی بی‌پناه که برای نجات او داشت خودش را به آب و آتش می‌زد. پروتئوس فریاد می‌زد و هیچ‌کس در آن‌جا نبود که دست‌های لرزان و تنِ به رعشه افتاده‌ی او را ببیند؟ یا مردمک‌هایی که لحظه‌ای دست از تماشای رخِ رنگ‌پریده‌ی سربازش نمی‌کشیدند را؟
پس پسرک درمانگر تنها به چوبه‌ی نیزه‌های سربازان چنگ زد و بانگِ فریاد عاجزش سبب توقف طبیب سلطنتی و نگرانیِ مضاعف برای شاهزاده، شد: "سرورم! تیر مسمومه، اگه بی ملاحظه بیرون کشیده بشه جونگ‌کوک می‌میره! لطفاً سرورم!"
صفتِ "مرگ" همچون پتکی فولادین به سر پروتئوس برخورد کرد. جونگ‌کوک بمیرد؟ او که جونگ‌کوک نبود...
مادرش در لحظه‌ی آخر، نام او را طور دیگری فریاد کشیده بود.
تهیونگ...او که هیچ فردی با این نام را نمی‌شناخت!
این مرد جوانی که روی تختش داشت میانِ شقایق‌های سرخش غرق می‌شد، تنها سربازش بود. سربازی که با دروغ‌هایش نافرمانی‌های زیادی از ژنرالش کرده بود!
اما یک "راست‌ترین" در آن لحظه برای پروتئوس صدق می‌کرد. شاهزاده هیچ نمی‌خواست سربازی که خودش او را "پسر خورشید" نامیده بود، بمیرد.
جوانه‌ای نو و ناشناخته را در وجودش احساسش می‌کرد که می‌دانست با مرگ پسر، آنقدر رشد خواهد کرد تا خودش را هم به سوی نیستی بکشاند.
آن لحظاتِ حساس به شاهزاده اجازه‌ی صبر کردن ندادند. لحظه‌ای پس از فریاد درمانگر آپولون، او با شدت آن طبیبی که قصد خروج تیر داشت را به عقب پرتاب کرد و صدای خش‌دار و گرفته‌اش بار دیگر ستون‌های شیشه‌ای معبد را به رعشه انداختند: "بگذارید داخل بشه. این جلاد رو هم بندازید بیرون!"
هایجیا با مجوز ورودش، بی درنگ با گام‌هایی شتاب‌زده داخل شد و خودش را به کنار تهیونگ بیهوش شده بر روی تخت رساند. خونِ تیره‌اش لحظه‌ای از غلیان نمی‌افتاد و هر لحظه بیشتر از قبل اطراف خود را به رنگ مرگ می‌کشاند. دانه‌های ریز و درشت عرق سرد بر روی گردن و پیشانی‌اش همانندِ شبنم‌هایی منجمد که یک گل را به سوی نابودی می‌کشاندند، جلوه‌گری می‌کردند.
"باید...باید خونریزی رو بند بیاریم. باید جلوی پخش شدن سم رو بگیریم!"
پروتئوسی که در آن شرایطِ برزخی هیچ چاره‌ای را جلوی راهش نمی‌دید با چنگ زدن به موهای سیاهِ مرطوب از عرق خود، با صدای مرتعش و بلند نالید: "پس خونریزی رو بند بیار! منتظر چی هستی؟ چرا پس هیچ‌کاری نمی‌کنی؟"
دریایی که پروتئوس به تهیونگ داده بود تا بر تن کند هر لحظه بیش از پیش امواجِ آبی‌اش را از دست می‌داد و تبدیل به رودی خونین در دنیای زیرین می‌شد.
هایجیا که خودش هم هیچ حالش خوش و مساعد نبود با چشم‌هایی به اشک نشسته و دست‌هایی لرزان به تهیونگ نزدیک‌تر شد و صدایش را کمی رساتر از پیش کرد: "نیاز به فلز و آتش دارم. یک تشت آب جوش و دستمال‌های تمیز. سریع برام بیاریدشون!"
مخاطبش در آن لحظه فرد خاصی نبود اما نیاز داشت کسی هر چه سریع‌‌تر آن‌چیزهایی که لازم داشت را برایش فراهم کند. نباید دیر می‌شد...نباید این تخت تماماً به خون می‌نشست!
پیش از اینکه خود شاهزاده‌ی بی‌قرار جانی به گام‌هایش بدهد تا برای نجات سربازِ بی‌وفایش هر چه که در این جهان لازم بود را بیابد و بیاورد، صدای ظریف و لرزان ندیمه‌اش سبب شد در جایش بایستد و دستش را به دیوار مملو از آینه‌کاری اقامتگاهش بگیرد: "بفرمایید جناب هایجیا. الان...الان آتش و فلز رو هم سریع فراهم می‌کنم!"
گویا مایای نوجوان تدبیری کارآمدتر از هر کسی در آن معبد داشت، چرا که به وقت دیدنِ ارباب بی قرارش که فردی زخمی را در آغوش داشت بی‌هیچ وقفه‌ای به دنبال مواردی رفته بود که حدسش آن‌چنان برای دخترک سخت جلوه نمی‌کرد.
فرمانده آتلانتا که بعد از به خط کردنِ تمام جناح سلطنتی به سرعت خودش را به اقامتگاهِ برادرش رسانده بود، گام‌هایش را به درون اتاق برداشت و در همان حین با لحنی قاطع و استوار به تمامِ حضّاری که اطراف آنجا را شلوغ کرده بودند دستور داد: "هر چه سریع‌تر دور اقامتگاهِ شاهزاده رو خالی کنید! چهار سرباز برای نگهبانی بمونن و بقیه هر چه زودتر از اینجا برن. مایا، در رو ببند."
آتلانتایی که آن‌گونه پروتئوس را گرفتار در بی‌قراری و اضطراب می‌دید هیچ دلش نمی‌خواست حتی ذره‌ای از اقتدار شاهزاده‌ی سرزمین دربرابر افرادی سودجو و بدذات، کاسته شود.
حال که پروتئوس بر عواطف و اعمالش چیره نبود، خودش باید اوضاع را هدایت می‌کرد. برادری که آن‌چنان لرزان، دست به دیوار گرفته بود تا مانع از لغزیدن زانوانش شود...وجود آتلانتا را به لرزه درمی‌آورد.
فرمانده خیلی خوب این حالات را می‌شناخت و اکنون، دیدن پروتئوسی که داشت آن احساسات عمیق و زجرآور را تجربه می‌کرد برای مرد رزم‌آرا سخت و طاقت‌فرسا بود. چرا که نمی‌دانست چگونه باید به برادرش یاری برساند...چگونه باید آن بازمانده‌ی جنگی و مرموز را نجات دهد که گویا برای پروتئوس، اهمیت زیادی داشت.
صدای بیرون کشیدن تیغه‌ی شمشیر از غلاف، لرزی ناخوشایند را به دلِ هر چهار نفرِ هشیاری که درون اتاق بودند انداخت.
مایا که پس از بستن درب به دنبال چراغ‌دانی رفته و آن‌را روشن کرده بود، به تندی خود را به کنار هایجیا رساند و چراغ‌دان روشن را کنارش روی میز گذاشت. درمانگر که همان ابتدا فیبولای پسر را گشوده و با قیچی‌ای که در جعبه‌ی طبابتش قرار داشت، پارچه‌های اضافه را بریده بود، با دستمال‌هایی آغشته به آبِ داغ اطراف زخم تهیونگ را تمیز کرد و سعی‌اش را بر این گذاشت که جلوی لرزش دست‌هایش را بگیرد.
به وقتِ شنیدن بیرون کشیده شدن شمشیر و قرار گرفتن چراغ‌دان، تردید را کنار زد و با صدایی قاطع به مردش گفت: "آتلانتا شمشیرت رو روی شعله بگیر، وقتی که داغ شد با شمارشِ من روی زخمش بگذار. باید به محض بیرون کشیدن تیر، راه خونریزی رو سد کنیم."
ضربان برای پروتئوس بی‌معنی شده و وجودش را دیگر هیچ بلد نبود...داشت در این درد، می‌سوخت و خاکستر می‌شد. تابِ نگاه کردن به تن لرزان آن اقیانوس خونین را نداشت و چشم‌هایش توان نگاه‌گرفتن از او را در خود نمی‌دیدند.
خودش بسان انسانی مرده تنها کنار تخت ایستاده بود و با تنی مرتعش تقلای تن بی‌جان آفرودیت را برای زنده ماندن تماشا می‌کرد...چرا هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمد؟ چرا در این دوزخ ناتوانی، داشت می‌مرد؟
لحظه‌ای که تیر توسط دستان ترسیده ولیکن مصمم هایجیا بیرون کشیده شد و سپس ردی داغ شقایق‌های قطره قطره‌‌ی تن تهیونگ را به آتش کشیدند، بی‌هیچ توانی تنها مشت بر دیواری کوباند که گویا تکه آینه‌هایش هم از دیدن لرزش تن بیهوش آن اخترشناس به ارتعاش درآمدند که در هم شکستند و دستانِ خونین از سرخی تن اقیانوسش را به خون کشاندند.
خون سرازیر شد و با شقایق‌های پژمرده درآمیخت...سرخی رگ‌های دردمند پروتئوس بر روی خونِ خشکیده‌ی آفرودیت جاری شد تا این رنج را زنده نگه دارد...
تا چه اندازه سربازش درد کشیده بود که در حین ناهشیار بودنش هم، صدای ناله‌ی رنجورش در سقف آنجا پیچید و پژواک مرگ شد؟
صدای مرتعش و ناتوان مرد فریادی شد و سپس، با گام‌هایی بلند به سمت درب اقامتگاه رفت. باید کاری می‌کرد...باید مقصر را می‌یافت و او را به جزایش می‌رساند.
زمانی که دست سرخش ردی مشخص بر روی دستگیره‌ی درب انداخت، صدای گرفته‌اش توجه هایجیایی را جلب کرد که دومرتبه مشغول تمیز کردن اطراف زخم بود تا برای گذاشتن مرهم، آماده شود.
"هر چه سریع‌تر ماهیت زهری که تیر به اون آغشته بوده رو پیدا کنید. فرمانده، تو همینجا می‌مونی تا من برگردم. حتی لحظه‌ای این اقامتگاه رو ترک نکن، تحت هیچ شرایطی....اون، جونش در خطره!"
فرمانده تمام حرف‌های ناگفته‌ی شاهزاده را خواند. او هنوز هم در اوج ناتوانی سعی داشت قوی بماند تا بجنگد...اما نگران بود، یک ژنرال که برای جان سرباز عزیزکرده‌اش نمی‌دانست به کدام ریسمان چنگ بیندازد!
می‌دانست که باید از این مرد زخمی بیهوش تا پای جان محافظت کند، همچون زمان‌هایی که برای درمانگر خودش تا پای جان هم می¬رفت. چرا که پروتئوس با نگاهِ درمانده‌اش از او خواست، برادرش...برادری که احساسی نو برای نخستین بار در زندگی‌اش، میان مردمک‌هایش به جریان افتاده بود.
با سری بالا گرفته و نگاهی راسخ به شاهزاده پاسخ داد: "نگران چیزی نباشید سرورم."
و پروتئوسِ سرگردان و سرگشته‌ای که سعی در جمع کردن قوایش داشت، درب را هل داد و گفت: "بعد از تموم شدن کارها برمی‌گردم. حواستون به خودتون باشه."
گام‌های قدر شده از خشم و خروشش بر روی کف پوش‌های معبد ترک‌هایی به جنس وهم و ترس می‌انداختند. اویی که خودش ترس داشت...ترسِ نداشتن! ترس دیگر ندیدن آن دو اقیانوس بی‌انتها...ترس کنار آمدن با این احساسی که هر لحظه کمتر از قبل برایش در هاله‌ای از ابهام فرو رفته بود.
نمی‌دانست چه مدت از موعدی که سربازش مجروح شده، گذشته بود ولیکن تمام افراد به تقلا افتاده و غرق در اضطراب شده بودند.
تمامِ سربازها به استثناء پسر جنگجوی جناحش که دیگر متعلق به ارتشِ اسلحه‌ها نبود و به لشکر ستاره‌گان تعلق داشت، در حالت دفاعی و آماده‌باش قرار گرفته و از تمامی افراد حاضر در معبد محافظت می‌کردند.
نیاز داشت به حضور آتلانتا در کنار خودش، آن فرمانده‌ی کار کشته که می‌دانست در این موقعیت چه کند و دست و پایش را گم نمی‌کرد!
برخلاف او، پروتئوسی که تمام جان و روحش را جایی میان شقایق‌های پژمرده شده‌ی پایین تختش جای گذاشته بود. شاهزاده‌ای که هیچ حواسی نداشت جز درد و رنج، این عذابی بود که بارها نگرانی برای نزدیکانش به او چنگ انداخته ولیکن این‌بار کمی‌ عمیق‌تر جلوه می‌کرد...کمی جان‌سوزتر و گویا با یک احساس جدید!
باید آن کمان‌دار را می‌یافت و برای تدابیرش نیاز به حواسِ پویای آتلانتا داشت، فرمانده‌ای که پیش از این‌که شاهزاده‌اش احساس نیاز به وجود و یاری او کند به تمام امورات در آن زمان کوتاه رسیدگی کرده بود!
چرا که با پایین آمدن از تمامی پلکان‌ها، صفی از سربازها با رهبریِ فرمانده‌ی سوم جناح، مقابل او ادای احترامی نظامی کردند. صدای کوبش غلافِ شمشیرها به زره‌هایشان سکوت خوفناک معبد که نشانی جز وهم نداشت را در هم شکست و پس از آن کلمات رسای فرمانده‌ی سوم جناح، آرس بودند که ژنرالش را مورد خطاب قرار داد: "درود به شاهزاده!"

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now