دانههای انّار
جایی که من هستم، گردهای سرخفام بر آسمانش پرده کشیدهاند، در پی یافتنِ خاطرههای تو به ستارههایش مینگرم و دانه به دانهی آن ستارههای سرخ را میشمارم.
من طعمِ انار را نمیدانم، برایم مضّر است و اگر لب به آن بزنم تپشهای این روح پایان مییابند.
در این دنیایی که قدرتش تماماً به دستِ من ضعیف و رنجور است، تک درخت میوهای که رشد میکند و ریشه میدواند، همین میوهی سرخ است...دلیلش را؟ شاید چون زمینش طلبِ دانههای سرخی را داشته که در آسمان میدرخشیدند و هر چه دست دراز میکرده، نمیتوانسته آنها را داشته باشد.
ولیکن دانهی سرخِ مرموز من، میدانی؟ طعم انّار عجیب است! آنگونه که اطرافیانم را به هنگام مِیل آن میبینم، برایم سوالهای زیادی را ایجاب میکند.
گاهی سرخ است و ترش و گاهی هم سفید و شیرین. میتواند کام را همچون یک عسل شیرین کند یا با تیزیاش سقف دهان را گس و زخم...
قلبم از یاد تویی که نمیشناسمت، رنجور است و هرگاه که از کنار یک درخت انار رد میشوم، بالهای سفیدم درد میگیرند، بر روی تیغهی پشتم احساس خیسی میکنم و پس از عبورم از کنار درخت، گویا که با خونِ خود آن انارستان را آبیاری کرده باشم، از خود ردی به جای میگذارم.
عجیبتر میدانی چیست محبوبِ فراموش شدهی من؟
درمانگرم تنها راه قطع شدن این خونریزی را، همان میوهی سرخ میداند. دستهای خودش، آنقدرها هم قوی نیستند. من با تنی لرزان روی تخت مینشینم، فرمانده با یک سبد مملو از انار میآید و عصارهی آنها را با دستهای قویاش میگیرد و در ظرفی نقرهفام میریزد، درمانگر از آب سرخ انار به زخم سرباز کردهی بالهایم مرهم میگذارد و من...؟ به آسمان مینگرم!
صدف میان انگشتان رنجورم، فشرده میشود و من خیرهی دانههای انار آسمان، اشک میریزم. چشمهای من، سرخ نیستند و مردمکهایشان همانند یک دانهی شیریِ انار میمانند ولیکن...شیرین نیستند. شاید تنها انار تلخ کهکشانها، چشمهای سحر شدهی من باشند!_تنها زالِ این سیارهی سرخ_
༺♡༻
جزیرهی آتلانتیس
بخش اول آتلانتیسدایرهی نخست جزیره از مابقیِ روزها ازدحام کمتری داشت و افرادی به غیر از خاندان سلطنتی و ندیمهها و سربازان، از آن خارج شده بودند. هر اشراف یا اربابزادهای که قصد و اجازهی همراهی با این کاروان را داشت، پیش از سپیدهدم و نگینکاریِ خورشید بر روی جزیره، با اجرای آیین توسط خاندان خود بدرقه شده و حال اینجا بود. در کنار کاروانِ سلطنتیای که قصد عزیمت به سوی معبد را داشت.
هایجیا، یکی از همان اشرافزادهها بود. عواطف مختلفی قلب کوچکش را احاطه کرده و افکار متعدد، همانند موریانه لحظهای ذهن ناآرامش را رها نمیکردند.
آخرین اربابزاده از خاندان آپولون که قرار بود برای پذیرش در آزمون سخت طبابت، سر بلند بیرون بیاید. و تنها فرزندی از خاندان که بنا داشت در آیین الئوس خود را در این رقابت قرار دهد.
آخرین آیین بزرگداشتی که برپا شد به سالیان گذشتهای بازمیگشت که شاهزادگان هنوز در آتلانتیس حضور داشتند. مراسمی که هر پنج سال یکبار برپا میشد و هایجیایی که درست در همان سال، قصدِ شرکت در این آزمون را داشت با فهمیدن خبر رفتن شاهزادگان تمام اهداف و خوشیهایش با خاک یکسان شدند.
او احترام زیادی برای دو شاهزاده قائل بود ولیکن دلیل اصلیِ او، چیز دیگری بود. فرماندهی جوانی که با تعظیم و انجام آیینها در معبد پرسفونه ، جزو یکی از کاروانهای سفر به لموریا شد. پرِ میان انگشتان دستهای هایجیا در آن آزمون، لغزید و مرکب، همانند یک خونِ سیاه برگهی کارتسی را به تاریکی کشاند.
سال و سالِ بعدش هم به این شکل سپری شد و حال دوباره اینجا بود. با ردایی بِسان دانههای برف بر تن، فیبولاهایی که گویا دو ستارهی نقرهفام شده و بر روی شانههای ظریفش فرود آمده بودند، کمربندی حریر بر روی تن باریکش و نگاهی که در طرف دیگر حیاطِ عظیم قصر ثابت مانده بود.
آنجا، او ایستاده و خیالِ هایجیا از هر گزندی فاصله داشت! درمانگر کوچکی که دلش برای حبس شدن میان آن بازوان، پر میکشید.
پیش از سپیدهدم، تمام افراد خانوادهاش او را بدرقه کرده بودند. برادر بزرگترش، کیتونِ خاندانشان را بر تن عزیزکردهی عمارت کرده بود. خواهرش، بغچههایش را پیچیده و به ندیمهی هایجیا سپرده و در آخر، تک تکشان به گونهی برفی پسر بوسه زده بودند. این آیین، آخرین فرصتی بود که به خودش میداد.
یا با منتخب شدن در چنین مراسمی، یک افتخارِ بهنام، از آن خود و خاندانش میکرد یا برای دومین مرتبه رد شدن در معبد پرسفونه، دیگر قدم در آن نمیگذاشت.
وجودش آرام و قرار نداشت، هایجیا در تمام این مدت تلاشش را کرده بود. میان خودش و معشوقش فاصله انداخته و سختیهای زیادی را به جان خریده بود. نمیدانست اگر در راه طبابت به جایی نرسد، باید با مابقیِ زندگیاش چه کند.
او تمام مهارتهایش را از کودکی تا به امروز، میانِ مرهمها و درمانها گذرانده بود. هایجیا داشت به مرور بزرگ و بالغتر میشد و با کسب استقلال بیشتری در امورات زندگی خود، هیچکاره بودن او را به وحشت و تشویش میانداخت.
میان انگشتانِ یخبستهاش، جسم سخت و چوبیای را فشرد. آنقدر در این روزها آنرا لمس، استشمام و دیده بود که تمام خطوطش در ذهنش نقش بسته بودند. یک شاهبلوط!
در آن شبی که میان درختان جنگل نخستین معاشقهی خود را تجربه کرده و جرقهی احساسات عمیقش روشن شده بودند، میان خودش و فرمانده یک بلوط به چشم میخورد. بلوط که نه، آن آجیلِ خوشرایحه یک شاهبلوط دوست داشتنی بود.
هایجیا آن شب، نورِ فانوس تاریک شدهاش را در قعر یک ناامیدی عظیم یافته بود. بذر احساسی عمیق میان شریانهای قلبش کاشته شده و او به آن مرد، دلداده بود.
همان درمانگر کوچکِ دلبستهای که حال توصیف احوالش از گره زدن بندهای دلش به دیگری، گذشته بود. او قلبش را دو دستی از میان استخوانهای سینه¬اش برداشته تا درون یک صندوق امنتر به جای بگذارد. پسرک میخواست سینهاش تا جایی که میتواند خالی شود، او دیگر نه تپشی میشناخت، نه خون و نه گرما. تمامش عشق شده بود و شور.
برای نگهداری از آن عضو تپنده ضعیف بود و میدانست که فرماندهی غیور آتلانتیس با نگاه محافظش، توانایی مراقبت از هر دو قلب عاشق را دارد. خودش را تمام و کمال میان وجودِ آتلانتا به جای گذاشته بود و تنها، از آن شبی که در میان عشق گم شد، یک شاهبلوط را سهم انگشتانش کرد.
یونانیان شاهبلوط را خوشیمن میدانستند، میگفتند که با آن نیکبختی روانه میشود و سرنوشت را شیرین و دلچسب میکند. این¬گونه هایجیا خوشبختیاش را با فالی نیک، از میان دو تن بوسیده شده چنگ زده بود تا در تمام این روزها از دلتنگی کم نیاورد.
اربابزاده به خودش قول میداد که به زودی، خود را میان بازوان آتلانتا برای همیشه به امانت بگذارد. امانتی مملو از امنیت. به دور از جفای روزگار، سختی تصمیمات و تاریکی دنیا. آغوش آتلانتا، زیادی روشن و شیرین بود.
در جای دیگری از باغ عظیم قصر آتلانتیس که سربازان سلطنتی به صف شده بودند تا کاروان را همراهی کنند، شاهزادهی شرقی سوار بر یک اسبِ زین شده نشسته بود. زرهای بر تن داشت و کلاه خودی برنز رنگ بر سر. دستهایش بند افسار و پاهایش قاب رکاب شده بودند، تنش کمی با زین فاصله داشت و با پشتهای صاف بر روی مَرکب نشسته بود.
تلالوء زرفام خورشید با برخورد به ساعدبندهای مملو از پیچ و خمش که جنسی از آلیاژ صیقل داده شدهای داشتند، منعکس میشد و دومرتبه به آسمان بازمیگشت.
کمربندِ خودش نه، ولیکن سنگینی کمربند نظامی به عضلات پیچیدهی کمر باریکش فشار وارد میکردند و تنش وادار به نگهداری تمام وزن کمربند و شمشیرِ متصل به آن بود. غلاف شمشیرِ یاقوتنشانش، به کنارهی کمربند متصل شده بود و دانههای داغ عرق از سرِ گرمای طاقتفرسای تابستانه، تمام کمرش را پوشانده بودند.
تهیونگ بعد از مدتها محدود شدن میان درختان اردوگاه نظامی، حال اینجا بود. در باغ قصری زیبا که باطنش وجودی چرکین داشت.
بدنش ضعیف و رنجور شده بود، مهم نبود که یک الههزاده باشد یا که فرزند یک خدا. حتی خدایان هم همیشه رویینتن نبودند و چه انتظاری از این مرد جوان میرفت؟
بارها و بارها زخمی شده بود، تمام بدنش همنشین زخم تیغ، دردها و خونها شده و نه به کاملی درمانشان را تمام کرده و نه توانسته بود از قدرت ذاتیاش برای بهبود آنها استفاده کند. ولیکن برایش مهم نبود، نه رعشهی سلولهای تنش، نه سنگینیِ لباس نظامی بر تنش و نه تابیدن شدید خورشید تابستانه.
تهیونگ نگاه شده و چشم به آن خانواده دوخته بود. مقصر اصلی کدامشان بود؟ آن پادشاهی که در میان ردای باشکوهش که سوزندوزیهای طلایی بر روی حریر سرخ رنگ توگایش چشم را میخکوب خود میکرد، بر روی مرکب اسب سفید خالصش نشسته بود و همچون همین خورشید تابستانه، بر جزیرهی خودش با درخشانی میتابید؟
یا ملکهای که با کمکِ شاهزادهی این قصر، دنبالهی توگای زرفامش را بالا گرفته بود تا سوار بر درشکهی جواهرنشان شود؟
نگاهش را از حرکات پروتئوس جدا نکرد، همان شاهزادهی مملو از ناشناختهها که تصمیمگیری را برای تهیونگ سختتر از پیش میکرد.
مرد آتلانتیسی با بستن در کالسکه، از آن فاصله گرفت و سمت خواهرش رفت. دست شاهدخت را گرفت تا او را هم سوار بر درشکه کند و تهیونگ از همین فاصله هم، به راحتی میتوانست درخواست دختر برای سوارکاری را بشنود. در آخر با وجود تمام ممانعتهای برادرش، با کمک خود شاهزاده سوار بر اسبش شد و در کنار پروتئوس قرار گرفت.
پیشروی کاروان که تمام راهیان را هدایت میکرد، خودِ شاهزادهای بود که ردایی از جنس سنگین و نفیس مخملِ مشکیبر تن داشت. تهیونگ از همین فاصلهی نه چندان نزدیک هم میتوانست دانههای عرقی که با شدت زیاد، بر گردنش مینشستند را ببیند ولیکن چهرهاش، پر صلابت بود و نگاهش هر لحظه تمامِ امورات را وارسی میکرد. این در حالی بود که شاهزادهی شرقی میدانست شب نخوابیدنهای زیادِ هر دو، حال مساعدی برایشان به ارمغان نیاورده است. سردرد و سوزش چشمانی که همسوی تابش شدید خورشید میشدند و گویا سوزن گداخته شده را مدام به مرکز چشمش میکوفتند، آسایش را از سرباز سلب کرده بود و تهیونگ یقین داشت ژنرالِ سلطنتی هم در این اوضاع به سر میبرد.
پشتِ اسب سیاه پروتئوس، دو فرمانده بر روی اسبهایشان جای گرفته بودند؛ سپس چهار پیادهسوار، دو اسبِ کالسکهی امپراطور و به همین منوال، جایگاه قرار گرفتن ملکه.
تهیونگ جزو دو سوارهی میان کالسکهها بود و سایههای ایجاد شده بین دو سازه، کمی بدن سفت و سختش را آسایش میبخشیدند. اهمیت این سفر چیزی نبود که بر او پوشیده باشد و در عین حال، همانند تمام این مدت خطراتش را به جان خریده بود.
در دوران زندگی اشرافی و سلطنتیای که داشت، به واسطهی وجود پدرخواندهاش از اصلیت این آیین باخبر بود. کونگچیو، تنها انسانی بود که از سرزمین شرقیها، سالیان پیش برای حضور در آیین الیئوس دعوت شده بود. همان آیینی که هر فردی از جزئیات آن اطلاع نداشت، حتی جمع کثیری از خود آتلانتها.
بنا بر این بود که نُه روز و نُه شب را در معبد پرسفونه سپری کنند و در این حین، سربازان جناح سلطنتی ارتش میبایست با جان و دل از خاندان سلطنتی محافظت میکردند. از روزها قبل، ژنرال به تک تکشان تمام این نکات را گوشزد کرده بود.
صدای کوبش بلند طبلها که با نظم خاصی ایجاد میشدند، لحظه به لحظه بیشتر کاروان را به حرکت درمیآوردند. معبد بر روی یکی از تپههای بلندِ بخش نخست آتلانتیس قرار داشت و حال این بخش، عاری از هر فرد عادیای بود.
جزیره، زمرد نشان بود. درختهای سر به فلک کشیدهی سبزی که نور زرفام خورشید از میان برگهای آن عبور میکردند تا از آتلانتیس، یک جواهر گرانبهایهی سبزینه بسازند. شاید هم یک قطعه یشمِ سبزِ صیقل خورده.
یشم...یشم سبز تهیونگ را دلتنگ میکرد. بیقرارِ دوباره داشتنِ دستهای مادرش میان دستان خودش، آخر هر چه نباشد... انگشتان ظریف مادرش همنشین حلقههای یشم تراشخوردهای میشدند که پدرش آنها را با شیفتگی به دست ملکهاش میکرد.
بازماندهی جنگی، دلتنگ طعم دمنوش شکوفهی آلو بود که عطر خنکش روح را از تنش میستاند. همان مایع حیاتی که میان فنجانهای یشمی نفیسِ کاخ یوناگونی، صرف میشد.
دوست داشت دوباره پدرش او را به آغوش بکشد، حمایتگرانه پشتش را نوازش کند و آویزِ یشم و نخِ ابریشمش را به او بدهد، به تهیونگ، پسرش. ولیکن خدازاده آن آویز را هم دیگر نداشت...او دیگر جزیرهی یشم نشینش را نداشت، یوناگونی با تمام مردمش در خون غرق شده بود و همین برایش کفایت میکرد.
بس بود تا نگاه از گردن سرخ و خیس شاهزادهی این جهنمِ سبزنشان بگیرد، توجهای به نگرانی ژنرال برای رنجور بودن خواهرش نکند و بیاهمیت از سنگینیِ نگاهی که او را از درون کالسکه همراهی میکرد، بگذرد.
او کونگ تهیونگ بود، شاهزادهی یوناگونی، یک جنگجو، فرزند یک الههی زیبای به قتل رسیده و نطفهی یک خدای بیرحم!
از تردیدهای خودش نفرت داشت، از اینکه هزارانبار نزدیک بوده که سررشتهی دلیل و هدف انتقامش را از دست بدهد. نمیدانست با وجود خودش چه کند، با روحی که دیگر آن را نمیشناخت، حرفهایش را متوجه نمیشد و دردها و بیقراریهای مرموزش را نمیتوانست بفهمد.
شاید ابتدا باید از خودش انتقام میگرفت و این احساسات ضد و نقیض را در بطن، به خون میکشید و میکشت؟ تهیونگ قوی بود، از جنس خدایان بود...خدایان قدرتمند هستند، بیرحم و خودخواه... و اگر یک خدازاده بودن برای تمامِ خواستههایش کفایت نمیکرد، او سنگینیِ نامِ "شیطان" را بر دوش میکشید. ابلیسی برای روشنایی تازه متولد شدهی درون خودش... یک شرِ تمام و کمال...
داشتند از کنار رودهای زلال جزیره میگذشتند و تهیونگ اندیشید که در آینده، آن جویبارهای کوچک و بزرگ را با خونهای لخته شدهی سیاهرنگ آبیاری خواهد کرد. میانِ دشتی از گندمزار قرار گرفتند و آفرودیت، خواست که تمامشان خاکستر شوند، همانطور که خودش داشت میان افسار رها شدهی نفرتش میسوخت و نابود میشد. دیگر حتی هدف و غایت این سیاهی هم برایش مهم نبود، گویا باید این کار را به سرانجام میرساند و به آن معنا میبخشید. توانایی مقابله در برابر خوی خونطلبش را نداشت، تهیونگ دیگر خوب نبود...
با خودش میاندیشید شاید از ابتدا هم وجود و روح پاکی نداشت! ولیکن او چشمهایش را به روی نقاط روشن دنیا، آینده و گذشته بسته بود. ای کاش یادش میآمد که شاهزادهی شرقی، حتی با مورچهها هم مهربانی میکرد. گوشهای از بغچهاش را باز میگذاشت تا مورها لانههای خود را مملو از آذوقه کنند.
به هنگام متوقف شدنِ ناگهانی کاروان، از میان افکار سیاهش بیرون کشیده شد و حواسش را به اطرافش داد. به بالای تپه رسیده بودند و معبد به راحتی دیده میشد. تمامش همانند یک دُرّ سپید میدرخشید. ستونها و ایوانهای مرمر سفید، دیوارهایی که اکثرا از شیشههای شفاف ساخته شده بودند معبد را همانند یک الماس میکردند.
با پایین آمدن شاهزاده از روی مَرکب و اشارهای که به سربازانش زد، تهیونگ هم افسار را رها کرد و به روی تپه پرید. دستش را به شمشیرش گرفت و با سری بالا و راست، افسار اسب را گرفت و آن را از کالسکهی ملکه فاصله داد.
پروتئوس به نوبت، ابتدا شاهدخت را از روی اسب پایین آورد و پس از بوسیدن پیشانیاش، سمت کالسکهی زرفام پدرش رفت. با احترام در آن را گشود و با تعظیمی، کنار رفت تا امپراطور از آن خارج شود. بعد از سپری کردن دهگام فاصله، لحظه به لحظه به تهیونگی که سمت راست کالسکه ایستاده بود نزدیکتر میشد. نگاهش کمی خیره بود ولیکن دیدِ سرباز تنها به جلو و معبد دوخته شده بود. شاهزادهی مقابلش هم، هیچ تفاوتی با دیگر شیاطین این جزیره نداشت. خونش، همان بود!
بر روی یکی از مرتفعترین نقاط جزیره قرار داشتند، تپهای هموار ولیکن بلند که همچون یک شبدرِ سبز، چشمها را زینت میبخشید. اطرافش نیز مملو بود از حریرهای آبیرنگِ اقیانوس که آن شبدر را به آرامی در آغوش گرفته بودند. هر سه انشعاب و خندق آتلانتیس، در دیدرس قرار داشت. تمامِ عمارتها، خانهها، آتلانتها و حتی جنگلها و موجودات خارقالعادهی درونش.
تهیونگ به هر کجا نگاه میکرد تا تنها نگاهش به چشمهای شبنمای شاهزاده برخورد نکند. ولیکن سنگینی آن نگاه و چشمهای دیگر، او را رها نمیکرد. نگاه خودش به روبهرو بود و در حالت آماده باش قرار داشت و این سیبک گلویش بود که با بیتابی حرکت میکرد. سنگینی آن نگاه زنانه، همانی که در میدان نبرد هم حسش کرده بود، براش عجیب بود و مملو از رمز و راز. او که بود؟ ملکهی آتلانتیس چرا در این دو دیدار اینگونه عمیق به او خیره میشد؟
موعدی که دنبالهی ابریشمی توگای سایرن بر روی چمنهای سبز روشن تپه کشیده شدند، سربازها هم به همراه خاندان سلطنتی به راه افتادند تا امنیت آنها را حفظ کنند.
در باغ بزرگ معبد پرسفونه، ملکهی دنیای زیرین و دخترِ الههی حاصلخیزی، یک تندیس تراشکاری شدهی چشمنواز قرار داشت.
آن تندیس یک ایزدبانوی زیبا از جنس مرمر سفید بود، به آسمان مینگریست و در دو دستش، اجسامی به چشم میخوردند. با اینکه اجسام نیز از جنس شفاف و درخشان مرمر خالص بودند و بازتاب زرفام خورشید را از خود عبور میدادند، ولیکن تمام و کمال میشد ماهیت آنها را فهمید.
در میان انگشتهای تراشخوردهی آن ایزدبانو، یک مشعل آتش قرار داشت. همان سمتی که فرمانروای آتلانتیس از کنارش رد شد تا از پلکانهای شیشهای معبد، بالا برود. هر چه نباشد، آن مشعل نمادی از همسر پرسفونه بود، هادسی که فرمانروایی تمام جهان زیرین را بر عهده داشت. پیچ و خمهای شعلههای مشعل طوری پرتوهای خورشید را در آغوش میگرفتند که گویا قصد زایشِ آتش از نور خالص خورشید را داشت. کسی چه میدانست؟ شاید میان آسمان و جهان زیرین، هیچ تفاوتی نبود! نور، نور نبود و آتش، درد و سوزش به همراه نداشت!
از سمت دیگر آن ایزدبانوی مرمرینِ عظیمالسازه، دو شاهزاده عبور کردند. دست تندیس به سوی راست اقیانوس اطلس اشاره داشت و میانش، یک خوشه دانه در دست گرفته بود. یک خوشه زندگی، امید و جوانه! نویدی از بهار مملو از شکوفه و تابستانِ غرق در نعمت.
ولیکن او، آفرودیت... همانجا ماند. در مقابل تندیس ایزدبانو پرسفونه. معبد الهه مکانی نبود که به او اجازهی ورود بدهند. اگر تا همینجای تپه هم پیش آمده بود، تنها و تنها به دلیل سرباز بودنش در جناح سلطنتی بود تا یکی از محافظین باشد. واگرنه در جایی که حتی تمام اشراف آتلانتیسی حق نزدیک شدن به آن را ندارند، جایگاهی برای یک بردهی بازماندهی جنگی وجود نداشت!
این معبد، برایش عجیب بود. نمادی از خودش...در یک دستش، نمادی از زندگی را داشت و در دست دیگر، یک مشعل برافروخته از نفرت.
روشناییِ وجودش لحظه به لحظه میان سرخی مشعل میسوخت و ماهیتش را برای پسر ناشناختهتر میکرد. اما تهیونگ میدانست که منبع آن روشنایی، ماهیتی متفاوت دارد. وجودی که شاهزادهی شرقی نمیدانست قرار است با او چه بازیهایی را شروع کند!
بانو پرسفونه، نیمی از سال را نزد همسرش میگذارند و همراهش، پاییز و زمستان را به دنبال داشت و در نیمی دیگر، در آغوش مادرش زندگانی را به جهان هدیه میداد و...تهیونگ؟ حس میکرد تمامش دارد مشعل آتش میشود! او که دیگر، مادری نداشت تا برایش بهار را به ارمغان بیاورد. او حالا...یک دشت سرخ داشت مملو از نیلوفرهای خونین. خون تن مادرش، پدرش و مردمش...و سرخی خون. چه زیبا با تیزی آتش همنشین میشود!
پلکهایش را برای لحظهای روی هم فشرد و سپس، همهی خاندان سلطنتی و مابقی اشراف در معبد شیشهای بودند و او، شمشیرش را محکمتر میان مشتش گرفت تا به وظیفهاش رسیدگی کند. تهیونگ هنوز باید اطاعت میکرد...فعلاً باید سر تسلیم فرود میآورد! او هنوز به اندازهی کافی، در این جهنم قدرتمند نشده بود.
اما روزی میرسید که این جهنم آتشین را، با مشعل نفرت خودش به آتش بکشد. آن روز بالاخره فرا میرسید!
ESTÁS LEYENDO
Death In The Deep(KookV)
Ficción histórica🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...