چشم هاش و با شنیدن حرف های چانگبین ریز کرد و سرش و به نرمی تکون داد.
-چی به نفع منه؟....چانگبین این پرونده خیلی وقته که بسته شده ولی تو هنوز داری عین یه پرونده جدید در موردش حرف میزنی...چرا ازش دست نمیکشی؟ چی تو این پرونده هست که تا این حد پیگیرشی و حتی حاضر نیستی راجع بهش با کسی حرف بزنی...
سری تکون داد.
-آره بسته شده ولی نتیجه ای هم داشته؟
نفسش و با کلافگی بیرون داد.
-نتیجه پرونده همون چیزی که خیلی وقت پیش اعلام شده...
تک خنده ی بیصدایی کرد و با نوک کفش به پارکت های کف اتاق کوبید.
-تا جایی که من میدونم نتیجه هیچوقت اعلام نشد...
مکثی کرد و به سمت میزش قدم برداشت و در حالی که برگه های روی میز و مرتب میکرد ادامه داد.
-یا شاید باید اینجوری بگم...همیشه یه چیزی بود که باعث بشه اون پرونده بدون این که بهش رسیدگی بشه بسته بشه....
سرش و به سمتش برگردوند و به لبخند محوی گفت:
-که همینطور هم شد...
با قدم های آروم مسیر کوتاهی که تا صندلی ها بود و طی کرد و بدون این که نگاهش کنه گفت:
-ممکنه همینطور باشه که تو میگی ولی خودت متوجه هستی داری چیکار میکنی؟
چانگبین یه تای ابروش و بالا انداخت.
-مگه چیکار میکنم؟
خنده پر حرصی کرد و هر دو دستش و روی صورتش کشید و برای خالی کردن نیمی از حرص و عصبانیتی که هر لحظه امکان داشت به حد انفجار برسه تو فضای کوچیک اتاق شروع به قدم زدن کرد .
-میگه چیکار میکنم....میگه چیکار میکنــــم..
با حرکت سریعی به سمتش چرخید و به ظاهر خونسرد چانگبین که یکی از رو مخ ترین عکس العمل هاش بود خیره شد؛ دندوناش و روی هم فشرد و غرید.
-چانگبین محض رضای خدا یعنی نمیدونی داری چیکار میکنی؟
چانگبین ابرویی بالا انداخت و در حالی که منظور ووبین و خوب متوجه شده بود نچی زیر لب گفت.
-تا جایی که خبر دارم کار خاصی نمیکنم...مثل همیشه دارم به پرونده ها رسیدگی میکنم..هوم؟...غیر اینه؟
با چشم و ابرو اشاره ای به محیط اتاق کرد و ادامه داد:
-لازمه بگم این دقیقا همون کاریه که باید تو این چهار دیواری و البته تو این ساختمون انجام بدم؟
با بُهت به حالت خونسرد دوستش خیره شد و انگشت اشاره اش و به سمتش گرفت.
-تو....تو....چانگبین تو یا نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی....تموم این مدت داشتی روی پرونده ای که بسته شده کار میکردی...اونم وقتی اعلام شده نباید به جریان در بیاد....هیچ میدونی اگر رئیس بفهمه ممکنه توبیخ بشی؟
پوزخندی زد و نگاه دقیقی به نوشته های روی برگه ها انداخت و بدون این که به سمت ووبین برگرده زیر لب با خودش زمزمه کرد:
-آره خب.... باید هم تاکید کنه "نباید به جریان در بیاد".. .
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد؛ برگه هایی که با دقت دسته بندی کرده بود و داخل کشوی میزش گذاشت و بی توجه به حرف ووبین گفت:
-یادت باشه بعدا برگه هایی که بهت دادم و برگردونی باید یبار دیگه بررسیشون کنم.
اخمی کرد و با قدم های بلند خودش و به میز قهوه ای وسط اتاق رسوند و هر دو دستش و با ضرب روی سطح صاف و بی نقصش کوبید.
-با توام...میدونم هر چی بهت بگم تو بازم همون کاری و میکنی که خودت میخوای ... ولی حداقل بگو چی تو پرونده ست که اینقدر برای جریان داشتنش اصرار داری.
نیم نگاهی به صورت برافروخته ووبین انداخت و بعد از برداشتن موبایل و سوییچش که گوشه فضای کوچیک کشو جا خشک کرده بود؛ میزش و دور زد و به سمت در اتاق به راه افتاد.
-داری با بی توجهی کاری میکنی که دست از سوال کردن بردارم نه؟
لبخندی به حرف ووبین که رگه ای از دلخوری هم داشت زد و همون طور که دستش روی دستگیره ی گرد فلزی در بود سرش و به سمتش چرخوند.
-بهت بی توجهی نمیکنم...بهت که گفتم...نمیخوام آدمای بیشتری قاطی این ماجرا بشن.
به محض اتمام جمله اش از اتاق بیرون رفت و سری برای منشی کیم تکون داد.
-هی...صبر کن....
ووبین در حالی که پشت سرش قدم تند میکرد اسمش و دوبار صدا زد و بی توجه به منشی که با ابروهای بالا رفته و اندکی تعجب نگاهشون میکرد گفت:
-الان کجا میری؟
با خوشرویی سری برای نگهبان کنار درب شیشه ای ورودی تکون داد و از فضای خنک ساختمون بیرون زد.
-باید چند جایی سر بزنم...شب اگر وقت داشتی شام بیا خونم.
چشم غره ای به پشت سر چانگبین رفت و با یک قدم فاصله ازش ایستاد و دستش و روی در ماشین گذاشت و مانع باز شدنش شد.
-کجا؟
یه تای ابروش و بالا انداخت که ووبین به سرعت دستش و از روی در برداشت و منتظر بهش خیره شد.
-گفتم که جایی باید سر بزنم...
سری تکون داد:
-اینو همین چند دقیقه پیش گفتی و منم پرسیدم کجا؟
چشم هاش و با کلافگی چرخوند و نگاهی به اطرافشون که تعداد محدودی از رهگذرها بود انداخت.
انگشتش و به حالت تهدید مقابل صورت ووبین گرفت و از بین دندون های بهم چفت شده ش غرید:
-ووبین بار آخره میگم....و امیدوارم همین یک بار کافی باشه....دونستن و یا با خبر شدن از جزئیات این پرونده و دلیل تلاش های من هیچ سودی برای آدما نداره و ضررش بیشتره...چه تو باشی چه بقیه پس دست از این کنجکاویت بردار....
خب این اولین باری نبود که این چنین تهدید میشد...
اون هم از طرف بهترین دوستش که حکم همکارش و داشت. ولی با این حال هیچ وقت نمیتونست این رفتار و برخورد و تحمل کنه.
اینطور نبود که آدم دل نازکی باشه... فقط از چانگبین انتظار هایی داشت..
شاید هم این انتظار بیجا بود و وقتش رسیده بود کمی هم که شده عقب بکشه!
چانگبین که کمی عصبانیتش فروکش کرده بود نگاهی به صورت دوستش که پایین افتاده بود انداخت و نفسش و پرفشار بیرون داد.
همین یه مورد و کم داشت...
با وجود این که این رفتار های ووبین براش تازگی نداشت اما باز هم نتونسته بود بهش عادت کنه و حتی نمیتونست از این تند خویی های یک دفعه ای خودش هم دست بکشه.
کمی این پا اون پا کرد و دستش و روی شونه افتاده اش گذاشت.
-میفهمم دوست داری بهم کمک کنی...اما اینو هم بدون من نمیخوام بلایی سر بهترین دوستم بیاد....
مکثی کرد و در حالی که منتظر بالا اومدن صورتش بود ادامه داد.
-الان نمیتونم حرفی بهت بزنم و نمیدونم ممکنه بعدا بتونم چیزی بهت بگم یا نه ولی مطمئن باش اگر کمکی بخوام صد در صد اولین کسی که میرم سراغش تویی...پس لطفا تا اون موقع صبر کن...
سرش و بلند کرد نا مطمئن به چانگبین خیره شد.
-باشه؟
بالاجبار سری به تایید حرف های چانگبین تکون داد و اینبار خودش در ماشین و باز کرد.
-خیلی خب....امیدوارم اونقدر طول نکشه...
تک خنده ای کرد و داخل ماشین نشست و سرش و بالا اورد و با نیشخند گفت.
-منم امیدوارم...فقط...از کی تا حالا اینقدر لوس شدی؟ مرد گنده قهر کردنت واسه چیه!
اخمی کرد و خم شد؛ مشتی به بازوی ورزیده چانگبین که پارچه سفید پیراهنش با زیبایی خاصی کاورش کرده بود زد.
-دهنت و ببند برو رد کارت ...
قهقه ای کرد و انگشت شستش و نشون داد.
-من که داشتم میرفتم...شب یادت نره سوجو بگیری..
سری تکون داد و در ماشین و بهم کوبید و با به حرکت در اومدن ماشین یک قدم عقب کشید و با نگاهش دور شدنش و دنبال کرد.
-اوکی چانگبین...اوکی..
***
YOU ARE READING
Lost Memories
Science Fictionهمیشه وقتی کاسه صبرم لبریز میشد مامانم یه حرفی و با لبخند دلنشین بهم یاداوری میکرد.. "تا چشم روی هم بزاری درست میشه" ولی... ولی اون شب ..من به امید درست شدن همه چیز چشم روی هم گذاشتم..اما وقتی چشمام و باز کردم همه چی خراب تر شده بود... من یک شب بهار...