غرق افکار بهم ریخته تو ذهنش بود که با تقه ای که به در بسته اتاقش خورد با خستگی روی تخت نشست؛ پیراهنی که تا چند لحظه پیش میون دست هاش فشرده میشد و کنار گذاشت و خطاب به شخص بیرون از اتاق گفت:
-بیا تو...
جونگین با لبخند در و باز کرد و در حالی که ابروهاش و با شیطنت بالا می انداخت گفت:
-به به ... فلیکسمون برگشته ... جناب خبر می دادی برات جشنی .. فرش قرمزی چیزی تدارک میدیدم ...چشم غره ای نثار شوخی بی مزه جونگین کرد و دست هاش و پشت سرش روی تخت گذاشت و تکیه گاه بدنش کرد:
-کم مزه بریز.... بیا تو ...
ریز خندید و کامل وارد اتاق شد و در پشت سرش بست، به سمت صندلی کنار دیوار به راه افتاد و در همون حال نگاهی به فضای همیشه مرتب و اتاق انداخت و خطاب به فلیکس گفت:
-کی اومدی؟شونه ای بالا انداخت و مشغول ماساژ دادن گردن و شونه ی راستش شد و با حس درد خفیفی که از گردن تا بازوش حس میکرد آهی کشید و گفت:
-خیلی وقت نیست ...
مکثی کرد و زبونش و روی لب های خشکیده اش کشید و پاهاش و دراز کرد و ادامه داد:
-راجع به دیشب ... متاسفم نمیخواستم نگرانتون کنم ولی همه چی یهویی و خیلی اتفاقی پیش اومد ...با خونسردی سری تکون داد و صورت دوستش و که بی نهایت ناراحت و حتی کمی تو فکر به نظر می رسید و از نظر گذروند، شب گذشته با غیب شدن فلیکس به شدت نگران شده بود و حتی تا دیر وقت بیهوده به همراه استیو دنبالش گشته و در آخر با درموندگی راهی خونه شده بود، صبح زود به امید این که بتونه اون و تو دانشگاه و یا کافه پیداش کنه از خونه بیرون زده و با به بن بست خوردنش در آخر مجبور شده بود با مینهو تماس بگیره.
و وقتی مینهو با نگرانی تقریبا سرش فریاد کشیده بود نه تنها ناراحت نشده؛ بلکه متاسف بود! که چرا نتونسته همه شرایط و کنترل کنه اون هم وقتی هیچ یک از موقعیت ها و اتفاق ها تقصیر خودش نبود.با این حال امروز وقتی متوجه شد بالاخره فلیکس به خونه برگشته بی توجه به موقعیت مزخرفی که تو خونه پیش اومده بود با عجله خودش و به خونه دوستش رسونده بود و همه این ها تنها یک دلیل داشت.
نگرانی...!اون نگران بود و حالا با دیدن فلیکسی که صحیح و سالم بود می تونست نفسش و با آسودگی بیرون بده.
اینجا نیومده بود تا سوال پیچش کنه و یا با گفتن حرف های بی مورد تحت فشار بزارتش و باعث رنجش خاطرش بشه.
نیومده بود تا فلیکس بخاطر دلایل نامعلوم ازش عذرخواهی کنه و یا شاهد تاسفش باشه.
اینجا بود تا از حضورش ... از سالم بودنش ... مطمئن بشه! نه کمتر نه بیشتر..!
لبخند محوی زد و کمی روی صندلی جابجا شد:
-هی پسر ... بیخیال به هرحال هر چی که بود گذشت .... راستش این که ترسیدیم چیزی نیست که بشه انکارش کرد ولی خب مطمئنم بی دلیل غیبت نزد ... همین که الان قیافه عروسکیت و میبینم کافیه ...
با شنیدن حرف جونگین و بی توجه به قسمت آخر جمله اش سرش و بلند کرد و لبخندی زد. با این که مطمئن بود جونگین به هیچ عنوان سرزنشش نمیکنه اما با این حال می خواست دلجویی کنه و حالا دوستش داشت مثل همیشه دلگرمش میکرد.
-ممنونم ...
YOU ARE READING
Lost Memories
Science Fictionهمیشه وقتی کاسه صبرم لبریز میشد مامانم یه حرفی و با لبخند دلنشین بهم یاداوری میکرد.. "تا چشم روی هم بزاری درست میشه" ولی... ولی اون شب ..من به امید درست شدن همه چیز چشم روی هم گذاشتم..اما وقتی چشمام و باز کردم همه چی خراب تر شده بود... من یک شب بهار...