سئول
روی صندلی خودش و جلو کشید و تقریبا با فاصله کمی از شیشه جلوی ماشین به ساختمان مقابلش خیره شد.
3 ساعت و 7 دقیقه ای میشد که اینجا مستقر شده بود و بی توجه به نگاه های پرسش گر رهگذران و البته ساکنین محله به پنجره ای که درست تو طبقه هشتم ساختمان قرار داشت چشم دوخته بود.
با این که از بابت همراه داشتن کارت شناساییش دغدغه ای نداشت؛ اما باز هم با این حال اینجا بودنش کمی ناخوشایند به نظر میرسید! اون هم درست وقتی که با لباس و البته ماشین شخصی بود! اینطور نبود که استرس دیده شدن و داشته باشه؛ در واقع بیشتر فکرش درگیر این بود که کسی از نزدیکان خصوصا همکارانش متوجه اینجا بودنش بشه و این همون موقعیتی بود که به هر نحوی تلاش می کرد تا ازش فرار کنه و خوشبختانه هر بار هم موفق میشد.
نفس عمیقی کشید و چونه اش و میون دستش فشاری داد و با کلافگی نگاهش و از ساختمان گرفت و به صندلی تکیه زد که با به صدا در اومدن زنگ موبایلش با عجله و بدون چک کردن اسم و شماره؛ تماس و وصل کرد:
-چیشد؟
پوکر به مجسمه بی قواره گوشه اتاق که با نورپردازی های مضحکی تزئین شده بود خیره شد و در حالی که بدنه موبایلش و میون دستش می فشرد با حرص به شخص پشت خط غرید:
-کاش یاد بگیری قبل از هر چیزی باید اون دهن لامصب و که باز میکنی اول سلام کنی نه که سوال بپرسی..
با شنیدن صدای خنده ای که کمی خفه به گوش میرسید چشم هاش و چرخوند، رگ گردنش و با چپ و راست کردن سرش گرفت و گفت:
-ساکت شو چانگبین ... نخند میری رو مخم ...
به زور خنده اش جمع کرد و کمی از آیس کافی که تو قسمت جا لیوانی بین دو صندلی بود و حالا کمی گرم شده نوشید و با صاف کردن گلوش گفت:
-خیلی خب ... بگو ببینم چیشد؟
شونه ای بالا انداخت و خم شد و دوباره و برای بار هزارم برگه ها و اسناد روی تخت و وارسی کرد و با خونسردی و مختصرگفت:
-هیچی ...
مایع تو دهنش و قورت داد و اخمی کرد، درست شنیده بود؟ چطور امکان داشت تو این ساختمون و داخل اون واحد هیچی پیدا نشه؟ با این که هیچ سرنخی نداشتن اما باز هم با این حال چند درصدی احتمال میداد که تو این موقعیت مکانی میتونن چیزهایی پیدا کنن ولی حالا داشت چی میشنید؟ با کلافگی فشاری به بدنه موبایلش وارد کرد و دوباره ورودی ساختمان و چک کرد:
-یعنی چی هیچی؟... شیوون اونجا چه خبره؟ یعنی هیچی پیدا نکردی؟ چمیدونم مورد مشکوکی .... یا چیزی که بشه باهاش کاری کرد؟ غیر ممکنه ... حتی اگر یه برگه یادداشت کوچیک هم باشه به خودی خود کافیه.
پوشه سبز رنگی که تو دستش گرفته بود و روی بقیه کاغذ و پوشه های روی تخت انداخت و دستش و به کمرش زد:
-هیچی ... یه مشت کاغذ و سند پیدا کردم که مربوط به خرید و فروش ساختمونه که اکثرا هم بیرون از شهره و تا جایی که چک کردم چیز مشکوکی توشون نیست ... یه جورایی بگم که طرف میره زمین و ساختمون میخره بعدم با هزینه بالا میفروشه ... البته این چیزیه که من از روی این برگه ها فهمیدم ... بماند که اکثرا هم داره سر خریدار ها کلاه میزاره ... مگه فقط به همین دلیل بشه کشوندش اداره که اونم ممکنه خیلی ساده خلاص بشه و بقیش و هم که خودت بهتر میدونی.
اخمی کرد و با انگشت هاش روی فرمون ماشین ضرب گرفت. حرف های شیوون اشتباه نبود مخصوصا قسمت آخرش و از طرفی اطمینان کامل بهش داشت پس این امکان وجود نداشت که اون اشتباه کنه اما ...
اما یه حسی از اعماق وجودش بهش نهیب میزد، انگار یک چیزی نادیده گرفته شده بود و یا دقیق دیده نشده بود ... .
-غیر ممکنه ... ببینم سند اون ویلایی که آمارش و در اوردیم هم بینشونه؟
ابرویی بالا انداخت و دوباره به سمت برگه های در هم و برهم روی تخت برگشت و نگاه کوتاهی بهشون انداخت و در آخر برای اطمینان بیشتر دوباره به سمت کمدی که تا چند لحظه پیش تموم اون برگه ها رو ازش بیرون کشیده بود قدم برداشت و همین طور که موبایلش و میون گوش و شونه اش نگه میداشت؛ وسایل تو قفسه هارو جابجا کرد.
-اصلا نمیفهمم چرا باید بدون حکم بیایم اینجارو وارسی کنیم ... اگر اون حکم کوفتی و بگیریم حتی اگر هم گیر بیفتیم مشکلی ایجاد نمیکنه ... از طرفی شاید اون ویلا اصلا به اسم این یارو نباشه ...
انگشت شستش و روی لبش کشید و به همون آرومی جواب داد:
-واضحه .... چون حکمی بهمون نمیدن مخصوصا برای این پرونده پس چاره ای جز این نداریم ... در مورد ویلا.... غیر ممکنه ... اگر دیروز خودم با صاحب سابق ملک حرف نزده بودم شاید میتونستم باهات موافق باشم اما الان ... نه ...
نچی زیر لب گفت و جعبه ی کوچیکی و که گوشه قفسه قرار داشت و تکونی داد و با دیدن پاکت سفید رنگی درست زیر جعبه مکثی کرد و بی اراده زیر لب زمزمه کرد:
-این چیه ...
با شنیدن زمزمه خفه ی شیوون روی صندلی ماشین جابجا شد و با هیجانی که هیچ سر در نمی اورد از کجا سر در اورده گفت:
-چیزی پیدا کردی؟
YOU ARE READING
Lost Memories
Science Fictionهمیشه وقتی کاسه صبرم لبریز میشد مامانم یه حرفی و با لبخند دلنشین بهم یاداوری میکرد.. "تا چشم روی هم بزاری درست میشه" ولی... ولی اون شب ..من به امید درست شدن همه چیز چشم روی هم گذاشتم..اما وقتی چشمام و باز کردم همه چی خراب تر شده بود... من یک شب بهار...