بعد از چند دقیقه چشم هاش و باز کرد و بی اراده لبخندی زد و لب گزید؛ بخاطر مسائلی که به یکباره پیش اومده بود پاک فراموش کرده بود اطرافیان نگرانش میشن! خصوصا شخصی که پشت خط با نگرانی و ترسی که تو صداش موج میزد داشت این چنین فریاد میکشید. با این که نمی تونست ببینتش با اطمینان میدونست الان در چه وضعیتیه .... !
دوباره موبایلش و به گوشش چسبوند و در حالی که نیم نگاهی به در نیمه باز اتاق می انداخت با صدای آرومی گفت:
-چرا داد میزنی؟
پلک هاش و برای چند لحظه روی هم فشرد و نفسش و با حرص بیرون داد؛ عصبی بود و کنترل عصبانیت براش سخت شده بود و از طرفی هیچ دلش نمیخواست فلیکس از دستش برنجه! اشتباه کرده بود و تا حد مرگ نگران ... اما همین هم باز نمیتونست وادارش کنه کوچک ترین حرکت و یا حرفی بزنه تا مبادا فلیکس و دلگیر کنه.
دست آزادش و بلند کرد و پیشونی دردناکش و به کمک انگشت هاش ماساژ داد و غرید:-فلیکس تو از دیشب تاحالا غیبت زده ... صبح چندبار زنگت زدم ... جونگین و استیو کلی پیام بهت دادن و باهات تماس گرفتن ... ساعت 10 و نیم صبحه و معلوم نیست کجایی بعد میگی چرا داد میزنی؟ ... میگم کجایی؟
با شنیدن حرفش موبایل و از گوشش فاصله داد و نگاهی به صفحه اش انداخت و درست با دیدن اعلاناتی که نشون دهنده ی نگرانی اطرافیانش بود لب گزید و همون طور که دوباره موبایل و به گوشش میچسبوند سرش و پایین انداخت لبه تخت نشست و گفت:
-خب ... من ...
نگاهش و تو محیط اتاق به حرکت در اورد و دستش و روی گردنش کشید، تو ذهنش داشت دنبال جمله و یا حتی کلمه ای میگشت که بتونه به زبون بیاره اما افسوس که انگار واژه های تو ذهنش از هم پاشیده بود و معنای واقعی خودشون و از دست داده بودن و همین بهش این اجازه رو نمیداد تا بتونه بهترین جواب و به زبون بیاره.
از جا بلند شد و به سمت پنجره هایی که درست مقابل تخت بود به راه افتاد و با لذت به منظره ی زیبایی که پیش روش بود خیره شد.
با یک نگاه سرسری هم میتونست حدس هایی از موقعیتش بزنه اما باز هم نمیتونست نسبت به این حدسیاتش اطمینان داشته باشه و از جهتی حقیقت این بود که هیچ ایده ای نداشت باید چه جوابی بده ...!
-میشه بعدا راجع بهش حرف بزنیم؟...به بدنه ماشینش تکیه زد و سکوت کرد، از وقتی جونگین از نبود فلیکس خبر داده بود استرس و اضطراب کل وجودش و در بر گرفته بود و حتی قدرت فکر کردن هم نداشت ...
با این که خلق و خوی فلیکس و خوب می شناخت اما گاهی این نگرانی ها راه نفس کشیدن و براش تنگ میکردن و بهش اجازه تمرکز و یا درست فکر کردن و هم نمیداد.
از همه بدتر وقتی این نگرانی ها به جونش می افتاد بدخلق میشد و با هر کسی که نزدیکش می اومد بدرفتاری میکرد و این حتی دست خودش هم نبود!
YOU ARE READING
Lost Memories
Science Fictionهمیشه وقتی کاسه صبرم لبریز میشد مامانم یه حرفی و با لبخند دلنشین بهم یاداوری میکرد.. "تا چشم روی هم بزاری درست میشه" ولی... ولی اون شب ..من به امید درست شدن همه چیز چشم روی هم گذاشتم..اما وقتی چشمام و باز کردم همه چی خراب تر شده بود... من یک شب بهار...