خاطرات خوش بچگی به لطافت خاک نمداری که از بارون سیراب شده و به دنبال راهی برای خشک شدن میگرده، از صندوقچه قلبش تراوش میکرد و فشاری که به ذهنش برای یادآوری میاورد انقدر سنگین بود که تمرکزشو برای لذت بردن از هوای دلپذیری کم کنه که گاهی حتی تنش رو به لرزه مینداختجیک جیک پرندگان و مگس مزاحمی که مثل یه لاشخور کثیف به دور صورتش میچرخید
خارهای تیزی که از شاخه های خشک و پوسیده به تنش فرو میرفتن و با هر وزش باد، خراش های جزئی روی پوستش به یادگار مینداختن
صدای خس خس گلویی که از فاصله نزدیک به گوش میرسید و نفس های بلندی که برای گرم کردن تنش کافی نبود
میخواست بدنش رو تکون بده اما حتی کوچکترین حرکت با تحمل درد غیرقابل وصفی، برابری میکرد
هوسوک: آخ
سعی کردن تا با چنگ زدن به خاک خیس، کمی خودش رو بالا بکشه اما بی فایده بود
دستاش به طرز وحشیانه ای از سمت جلو به هم بسته شده بودن و چشماش که پس از بهوش اومدن، به حدی تار بودن که نتونه اطرافش رو واضح ببینه
هوسوک: جونگکوکا؟
به سختی اسم برادرش رو زیر لب زمزمه کرد و گونه سردش رو به خاک نم خورده کشیده تا به این وسیله بتونه کمی بدنش رو تکون بده اما درد کتف گلوله خوردش، امونش رو برید
هوسوک: آخخخخ
لبش رو از بیرون گاز گرفت و پس از کشیدن نفس عمیقی، چشماش رو بست
دم و بازدم گرفت و در همون حین سعی کرد تا گره کور طنابی که به دور دستاش بسته شده بودن رو باز کنه اما صدای برخورد شی عجیبی روی زمین و ریزش مقدار قابل توجهی خاک روی بدنش باعث شد تا چشماش رو وحشت زده باز کنه و این بار اطراف رو واضح تر ببینه
وسط جنگل ناآشنا و ترسناکی، توی گودال عمیقی افتاده بود که بی شباهت به قبری نباشه که آرامگاه ابدیش رو تشکیل میداد
دور تا دورش رو درختان کهن سال و سر به فلک کشیده طوری پر کرده بودند که انگار وسط کتاب رموز جادوگران ایستاده
آفتاب از لای شاخه ها عبور میکرد و صورت فردی که بالای سرش ایستاده بود رو در هاله ای از نور غرق میکرد... تا حدی که قابل تشخیص نباشه
پلکای خمارش از شدت ترس میپریدن و نبض غیرعادی رو پشت چشماش احساس میکرد
هوسوک: جونگکوکااااااااااا؟؟؟؟؟
هر فشار کمی که به بدنش وارد میکرد، باعث میشد تا خون بیشتری از دست بده و درد طاقت فرسایی که به سختی تحملش میکرد
تهیونگ: هنوز سعی داری تا نقش یه برادر فداکار رو بازی کنی؟
درحالی که مقتدرانه بالای گودال عمیق ایستاده بود، خاکِ دستکش های باغبونیشو روی بدن هوسوک تکون میداد و تمیزشون میکرد
YOU ARE READING
Go Master / KookV
Fanfictionژانر مافیایی با داستانی جذاب که نفس توی سینه حبس میکنه خلاصه جونگکوک طی یک اشتباه با کوچکترین پسر رئیس مافیا که به اختلال مازوخیست مبتلاست، میخوابه و باعث میشه تا تهیونگ در حین رابطه جنسی آسیب ببینه سرنوشت جونگکوک به دستای پدر خشنی میفته که جز تهیون...