با خستگی نگاهش را به ساعت دوخت و گفت:
"میخوام برم دیدن خواهرم"
جانگمین سرش را بالا گرفت و نگاهی به تهیونگ کرد.
"خیلی خب..میتونی بری..به جونگ کوک بگو ببرتت"
تهیونگ لبانش را بهم فشرد.
چاره دیگری نداشت. برخاست و به سوی اتاق جونگ کوک به راه افتاد.
با دیدن در نیمه باز اتاق جونگ کوک دو تقه ای به در زد و گفت:
"جونگ کوک شی"
جونگ کوک از روی تخت برخاست و گفت:
"چیشده؟"
تهیونگ با خجالت گفت:
"میشه من رو ببری بیمارستان دیدن خواهرم؟"
جونگ کوک تایید کرد و رفت تا آماده شود.
تهیونگ پوفی کشید و به نرده ها تکیه داد.
از وقتی قرار شده بود دو نوه دیگر هم در عمارت زندگی کنند تهیونگ احساس معذبی میکرد.
با صدای باز شدن در اتاق برگشت و به جونگ کوک نگاه کرد.
"بریم؟"
تهیونگ سری تکان داد و منتظر شد تا جونگ کوک برود.
جونگ کوک دستش را پشت کمر او نهاد و او را به جلو هول داد.
"برو بچه..نیاز نیست به من احترام بذاری..منم مثل برادرت"
تهیونگ از خجالت سرخ شد و با طرف پایین با راه افتاد.
جونگ کوک از کیوتی او خندید و از عمارت خارج شدند.
در ماشین سکوت برقرار بود.تهیونگ تمام مدت را به رهگذران خیره بود.
رهگذرانی که هرکدام غمی در دل و دغدغه ای در سر داشتند.
با ترمز جونگ کوک جلوی بیمارستان تهیونگ تشکری کرد و میخواست پیاده شود که جونگ کوک دستش را روی دست او نهاد.
"باهم میریم"
تهیونگ سری تکان داد و منتظر او شد.
____
تهیونگ با خوشحالی بوسه ای روی گونه خواهرش نهاد.
"بورای من خوبه؟"
بورا با خوشحالی دست برادرش را گرفت و گفت:
"بورا دوب شوده..دیگه شلفه نمیتونه"
تهیونگ با چشمان اشکی گونه های خواهرش را بوسید.
اگر قرار بود خواهرش اینقدر از خوب شدنش ذوق کند ظاهر بود تمام زندگی اش را هم بفروشد چه برسد به ازدواج با کسی که دوستش نداشت.جونگ کوک به رابطه میان آن دو لبخندی زد.
به طرف پرده رفت و آن را گشود. اما با صدای جیغ دخترک متعجب به عقب برگشت. تهیونگ هول شده سریع روی بورا. خیمه زد تا نگذارد نور خورشید به او برسد.
جونگ کوک به سرعت پرده را کشید.
"چیشد؟"
تهیونگ درحالی که بغض کرده بود گفت:
"سندروم خون آشام..به خورشید حساسیت داره..پوستش تاول میزنه"
جونگ متعجب کنار بورا نشست و گفت:
"معذرت میخوام فرشته..نمیدونستم"
بورا با چشمان اشکی به جونگ کوک خیره شد و گفت:
"تو جفتی داداشمی؟"
جونگ کوک شوکه نگاهی به تهیونگ کرد.
"آ..آره"
بورا اشک هایش را پاک کرد و گفت:
"یعنی مراقبشی؟"
جونگ کوک سرش را تکان داد. بورا لبخندی زد و بینی اش را بالا کشید.
"میشه از بانیم مراقبت کنی؟"
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ کرد تا بفهمد بانی چیست اما با اشاره تهیونگ به گوشه اتاق و کارتون به آن سو رفت.
با دیدن خرگوش سفید لبخندی زد و خرگوش را بلند کرد.
آن میان گوش هایش را نوازش کرد.
"بانی تویی؟"بانی با چشمان گردش به جونگ کوک خیره شد.
متعجب بود از دیدن آدم های جدید.
جونگ کوک بانی را در آغوشش گرفت و به سوی بورا رفت.
"قول میدم از هردوشون به خوبی مراقبت کنم"
____بانی را کنار ابرک قرار داد.
بانی گوش هایش را تکان داد و نامحسوس به ابرک نزدیک شد اما با جیغی که ابرک کشید با ترس عقب رفت.
"ابرک..خرگوش خوبی باش"
ابرک یکی از گوش هایش را بالا انداخت."از دست تو پسر بی ادب"
ابرک غرشی کرد و سرش را در ظرف هویجش فرو برد.
جونگ کوک آرام بانی را نوازش کرد و ظرف هویج دیگری را جلوی او قرار داد.
"ممنون"
با شنیدن صدای آرام و زیبای تهیونگ از جایش برخاست و به عقب برگشت.
"برای؟"
تهیونگ آمی گفت و به بانی اشاره کرد:
"برای بانی..و بورا..یعنی خب..ممنون که خیالش رو راحت کردی..که..که یه نفر مراقبمه"
جونگ کوک لبخندی زد و به تهیونگ نزدیک شد. از بالا نگاهی به او کرد و گفت:
"من همیشه مراقبتم تهیونگ.."
تهیونگ با چشمان درشت نگاهش را به چشمان سیاه او دوخت.
تیله های مشکی کهربایی اش.
ناگهان ضربان قلبش را حس نکرد.
همه چیز مبهم بود!
____
جیمین نگاهی به دسته گل کرد .
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لرزش دستانش را پنهان کند.
آرام دو تقه به در اتاق زد.
"ت..تهیونگ؟"
تهیونگ با تعجب در اتاق را گشود و با دیدن جیمین اوهی کشید.
"اه جیمین شی تویی؟اینجا چکار میکنی؟"
جیمین دست گل را به طرف او گرفت.
"برای تو..و راستش..راستش میخواستم بگم.."
با فهمیدن نفس های کسی پشت سرش حرفش نصفه ماند.
"کاری داری جیمین؟این موقع شب؟"
جیمین با چهره ای سرد برگشت.
"نمیدونم..ولی باید بپرسم تو اینجا چکار داری؟"
جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:
"دارم میرم پیش پدربزرگ..اما انگاری تو برای کار دیگه ای اومدی"
و دست گل را از تهیونگ گرفت و روی زمین انداخت.
"به فکر تهیونگ نیستی..به فکر خودت باش بدبخت.
یادت رفته شرط پدربزرگ چی بود؟
نباید عاشق هیچکدوممون بشه..احمقی؟"
جیمین با یادآوری دوباره آن شرط مزخرف حرصی مشتی به فک جونگ کوک کوبید.تهیونگ جیغ خفه ای کشید و عقب رفت.
جونگ کوک خون بینی اش را پاک کرد و گفت؛
"بهت هشدار دادم جیمین..گفتم این امگا برای بازی نیست..اما خودت نخواستی"
و او هم مشت محکمی بر دماغ جیمین کوبید.
تهیونگ با گریه وسطشان ایستاد و دستانش را روی قفسه سینه جونگ کوک گذاشت.
"جونگ کوک شی..بسه توروخدا..نزنش"
جونگ نگاهش را به چشمان گریان تهیونگ دوخت و تنها برای یک لحظه دلش خواست آن چشمان سیه را ببوسد.
"ب..باشه"
اما صدای فریاد همه چیز را خراب کرد.
"اینجا چه خبره؟"
____
جانگمین با خشم گفت:
"آفرین جیمین..به خاطر یه امگا برادرت رو میزنی"
جیمین خون بینی اش را پاک کرد و گفت:
"اون برادر من نیست"
جانگمین پوزخندی زد و گفت:
"به خاطر این کارت حتی اگه تو وارث هم باشی نمیذارم تهیونگ باهات ازدواج کنه"
تهیونگ با گریه گفت:
"ببخشید همه اینا تقصیر منه"
جونگ کوک هیسی کشید و او را به آغوشش دعوت کرد.
"گریه نکن بچه..هیچی تقصیر تو نیست"
جانگمین با عصا به ران جونگ کوک کوبید.
"بغلش نکن..با همتونم..اگر بفهمم امگا عاشق یکی تون شده دیگه خبری از ازدواج و وراثت نیست..تمام"
و این سکوت سیه تر است.
____بله دوزتان عزیز.
این داستان جیمین و جونگ کوک دعوا میکنن.
از این به بعد بانی و ابرکم به داستان آمدندووت و کامنت بدید ببینم چطوره داستان.
دوستون دارم.
Night
YOU ARE READING
Heir
Fanfiction_دوتا راه داری. اگر بری اونجا باید دنبال وارث من بین سه تا نوه ام بگردی..و تو تنها چهارماه فرصت داری تا وارث اصلی من رو پیدا کنی و اون رو عاشق خودت کنی..اما اگر اشتباه کردی و اشتباهی عاشق وارث من نشدی..اون موقع مجبوری با وارث ازدواج کنی و تا آخر عمر...