قسمت بیست و چهارم

1K 165 11
                                    

کامیلا

هانتر خم شد روی گوشی من و پرسید
"دوباره اونه؟"
من آهی کشیدم و وقتی اسم کلی رو روی صفحه موبایلم دیدم جواب دادم
"آره."

اون اشاره کرد به گوشیم و گفت

"بدش به من." من مطمئن نبودم.گفتم

"حدس میزنم فکر خوبی نباشه. اگه ببینه تو گوشی منو جواب دادی حسابی شوکه میشه. تازه نمیدونم تو بهش چی میگی."

"اون داره تو رو تحت فشار میذاره نمیتونی اینو بفهمی؟"

"نه هانتر، اون فقط به تو حسودی میکنه. بهش یه کم زمان بده. اون از وقتی من پنج سالم بود بخش مهمی از زندگیم بوده. اون عادت نداره من کس دیگه ای رو به اون ترجیح بدم. بالاخره عادت میکنه."

"پس میخوای بذاری همینطوری ادامه بده؟" از حالت دهنش معلوم بود که عصبانیه. ادامه داد

"الان دو هفته ست داره این کارو انجام میده "

"لطفا از دستم عصبانی نشو ولی مجبورم این مشکلو به روش خودم حل کنم."
حالت چشاش دوباره طبیعی شد.

"من از دستت عصبانی نیستم. فقط از اون خوشم نمیاد."

"میدونم ولی درست میشه. قول میدم. کلی قبلا هم این مشکلاتو درباره من داشته ولی بعد از یه مدت همه چی عادی شده."

"منظورت چیه ؟ "

اخمش بیشتر شد و من خندیدم. دلم میخواست بحثو عوض کنم.

"خیلی خوشحالم که تو انقدر مواظبمی."
اون سرشو گذاشت روی پاهام و من سرشو نوازش کردم.

"خوب، تو دوست دختر منی . اگر برام مهم نباشه فکر نمیکنی بد باشه؟"

"من دوست دختر تو ام؟"

من نمیتونستم لبخندی که روی لبام نقش بست رو پنهان کنم.

"خوب یادم نمیاد که ما این قضیه رو رسمی نکردیم. فکر میکردم موقتا با همیم چون تو قبلا گفته بودی که نمی تونی دوست دختر داشته باشی."

اون سرشو تکون داد و بی هدف دستاشو توی موهام فرو کرد.و چشاشو بست.
"تو دوست دختر منی کامی. مگه اینکه خودت نخوای که باشی."
چشاشو باز کرد و به من نگاه کرد.

"من میخوام که باشم."

"خوبه چون فکر میکنم هیچ وقت قرار نیست ازت خسته بشم."

اون بلند سمت من و لباشو چسبوند به لبام و رفت اونطرف تر تا روی مبل برای من جا باز بشه تا دراز بکشم کنارش.

من توی آغوشش ذوب شدم و تکالیف مدرسه مون همونطور اونجا دست نخورده باقی مونده بود.

سرمو روی شونه ش گذاشتم و اون دستشو توی دستم گذاشت.

"کی مامان و بابات میان خونه؟"

""حدود نیم ساعت دیگه. چطور مگه؟"

crushWhere stories live. Discover now