part 2

166 36 48
                                    

بدن بی جونش رو از روی زمین چوبی بلند کرد و به صندلی تکیه داد. عجیب بود براش. واقعا حسش کرده بود، بدنش رو حتی صدای مردونش رو نمیتونست خیالات باشه. ولی نمیتونست انقدر ساده از کنارش بگذره شروع کرد به زدن پیانو و باز به آخر آکورد رسید و ول کرد تا باز بتونه اون مرد و حسش کنه. 

ولی فایده ای نداشت. شب رسیده بود و تاریکی اتاق رو در آغوش گرفته بود. 

 در حالی که سرش رو روی پیانو گذاشت بی جون نالید: باور کن من مثل بقیه نیستم فقط میخوام باهات زندگی کنم همین. 

 چشمای بادومیش رو بست و به سکوت اتاق گوش سپرد. 

درسته اون فرق میکرد. تو حالت عادی الان باید پیش خونوادش باشه ولی اون تنها توی اتاق تاریک بود و تو حالت عادی تر و سالم‌تری باید پیش یه روان پزشک باشه شاید واقعا خل شده بود. ولی هان جیسونگ میدونست این چیزی رو درست نمیکنه. خیلی خوب میدونست از آدما خستست‌ اون دیگه نیازی به هیچ موجود زنده ای نداشت. توی ذهنش سینمای مرور خاطراتش رو راه انداخته بود. 

زندگی گذشتش؟ وقتی عاشق شد؟ وقتی بهترین دوستش متوجه شد جیسونگ یه همجنسگراست کلی کتکش زد. انقدری تحقیرش کرد تا سمت هیچ مردی نره. اون از همه میترسید. حتی با ۲۴ سال سن دوستی نداشت. اون رسما تنها بود هیچ وقت یادش نمیره وقتی بهترین دوستش مردی که عاشقش بود چه جوری کتکش میزد. هیچ وقت نمیتونست فراموش کنه بدن بی جونش وقتی از سر و صورتش خون می‌چکید روز هایی که به اتاق کوچیکش پناه برده بود روزی که اون شهر رو ترک کرد. هیچ وقت اون ویدیو های آزار جنسی که بهش وارد میشد و فراموش نمی‌کرد. 

 اشک هاش جوشید و با فشار زیادی از بین مژه های پر پشت و بسته اش جاری شد. نالید: میشه بازم همون‌جوری بغلم کنی؟ لطفا... هق 

 بدنش لرزید.. اشک هاش اوج گرفت بدنش بی تاب شد. کاش میتونست اون خاطرات رو فراموش کنه. کاش میتونست بار دیگه عاشق بشه. گاهی می‌گفت کاش هیچ وقت به دنیا نمیومد. 

 وقتی متوجه شدم هیچ حسی رو اطراف بدنش حس نمیکنه آروم سرشو از روی پیانو برداشت و به پنجره ی کنار نگاه کرد آسمون آبی تیره ستاره های ریز و زیبا ماهی که با روشنیش پز میداد. چشمایی که تار میدید. شاید الان وقتش بود؟ وقت پایانش..

 آروم بدون اینکه بدونه مخاطبش حرفاشو می‌شنوه نالید: توام فکر می‌کنی وقتشه تموم بشه؟ 

آهی کشید و ادامه داد: نمی‌دونم شاید واقعا دیونه شدم ولی نباید زنده باشم.. باید تموم میکردم همون موقع نه اینکه فکر کنم من بدون آدما هم میتونم زندگی کنم... من به هیچ کس نیاز ندارم ولی... این دروغه من..خستم.. 

آروم از روی صندلی پیانو بلند شد و سمت پنجره ی بلند قدم برداشت. درش رو باز کرد نسیم خنک رو به چهره ی پریشونش هدیه داد. 

 به ارتفاع نگاه کرد ویلای بزرگی بود پس میتونست ارتفاع بلندی رو داشته باشه. بدون اینکه تلاش بکنه حتی بخواد فکر کنه. پاهاش رو سمت پنجره برد و ازش آویزون کرد. بدنش می‌لرزید. دلش نمی‌خواست اینجا تموم بشه. ولی این تنهایی مطلق رو هم نمی‌خواست... دلش اون حس اون مرد حتی اون صدا رو میخواست. حتی اگه جسمی نداشته باشه. 

 آروم لبه های پنجره رو گرفت و گفت: میشه نجاتم بدی؟ 

دستاشو رها کرد همه چیز داشت تموم میشد؟!

ولی..
.
.
.

 آروم چشماشو باز کرد. نفس بلندی کشید...

_خواب بود...هوف ولی.. خیلی واقعی بود.. چرا بدنم؟ پنجره؟

 به پنجره که درش باز بود نگاه کرد شب همون شکل بود. ولی؟ اون نمیتونست یه خواب باشه حسش میکرد کاملا واقعی بود. 

 آروم از روی صندلی پیانو بلند شد و به ارتفاع نگاه کرد. چیزی که دید باورش نمیشد. خون؟ 

 هینی کشید و عقب رفت... من؟ پلک محکمی زد. دقیقا داشت چه اتفاقی میوفتاد؟ مرده بود؟ این روحشه؟ پس جسدش کو؟ ولی

دستشو سمت پیانو برد آروم کلید ها رو لمس کرد... هینی کشید و نالید: ولی من جسم دارم پس اون خون؟

 صدای مردی با صدای دلنواز و خاص از پشت سرش آروم گفت: کمک خواستی 

 چشمای خمارش بیشتر باز شد و به کلید های پیانو خیره شد. خودش بود. اون تمام مدت پیشش بود. 

 باید میترسید ولی اون خوشحال بود. 

لبخندی زد و روی صندلی نشست بدون اینکه بخواد برگرده گفت: یعنی من خودکشی کردم ولی تو نجاتم دادی و 

_تویه لعنتی میخواستی بمیری در حالی که دلت نمیومد..تو ازم کمک میخواستی 

_ و تو کمکم کردی ولی چرا هیچ رد خونی نیست رو بدنم حتی دردی. 

_تا اینجا فهمیدی من مثل تو نیستم پس میتونم هر کاری کنم درسته؟ 

_اوم درسته تو خاصی 

سکوت کردن هیچ کدوم راضی نبود صحبت کنه ولی جیسونگ بیخیال حسش شد و گفت: ازت ممنونم 

_بابت؟ 
_اینکه کمکم کردی 

مرد چیزی نگفت. 

جیسونگ بشدت کنجکاو بود ولی میترسید اگه بپرسع ورد مجدد غیب بشه. 
پس با لکنت پرسید: میشه نری؟ من.. من فقط در موردت کنجکاوم...

_تو باید الان بترسی نه؟ 

_چرا؟ 

_چون بقیه آدما میترسن...

_تو آدمی اطراف من میبینی؟ من تنهام و مثل دیونه ها این ویلای قدیمی رو با تمام پولام خریدم در حالی که اینجا حتی برای فروش هم گذاشته نشده بود می‌دونی چرا؟ چون همه میگفتن صاحب این خونه یه پسر جون بوده که از قضا پیانو مینواخته و توی همین خونه مرده و جالبتر از اون اینکه هنوزم تو این خونست.. و چرا الان حس میکنم اون پسر تو باشی! 

_چون منم 

_اووو پس تو لی مینهویی 

Ghost PianoWhere stories live. Discover now