[chp1] آب‌نبات یا سیگار؟

255 23 11
                                    

برهنه و با درد از روی تخت بلند شد . آنقدر گریه کرده بود که چشم هایش می سوخت و پف زیاد چشم هایش پلک هایش را سنگین کرده بود .



تا از روی تخت بلند شد به خاطر پاهای بی حس شده اش دو زانو روی زمین افتاد . درد برخورد زانوهایش با کف سنگی اتاق به درد کمرش اضافه شد .



سوزش پشتش را حس میکرد انگار تب هم داشت خم شد و با بی حالی پیشانی اش را روی زمین گذاشت شاید کف سرد اتاق کمی از تب وحشتناکش کم میکرد اما ناگهان با نبض زدن پشتش و خارج شدن چیزی با وحشت دستش به سمت پشتش رفت . خون و کام لزج از پشتش بیرون می آمد .



با وحشت به دست کثیف شده اش نگاه کرد . خون زیادی که قاطی آن بود او را مطمئن کرد که پشتش آسیب دیده است .



با لب هایی که می لرزید جلوی گریه دوباره اش را میگرفت که صدای آن مرد لرزی بر اندامش انداخت :



_ چه ژست قشنگی گرفتی !



نگاه دردمند پسرک با ترس به سمت او رفت . تازه از حمام بیرون آمده بود و حولهای دور پایین تنه خود پیچیده بود . با نگاه آرام اما نیشخند مخصوص خودش او را خیره خیره نگاه میکرد .



قبل از آنکه پسرک فرصت کند تا از جا بلند شود مرد به سمت او خم شد و با خشونت به موهایش چنگی انداخت و سر او را به سمت عقب کشید و کنار گوشش زمزمه کرد :



_ اینقدر سوراخ کوچیکت رو به فاک میدم که از اومدنت به اینجا پشیمون بشی ! دزد کثیف ... امثال تو رو خوب میشناسم !



آشا اشک هایش دوباره راه خود را پیدا کرد . رایان هم از پشت گردن او را رو گرفت و صورت او را به زمین چسباند و گفت :



_ پاهاتو باز کن ! زود باش ...



آشا خواست تا مقاومت کند اما او داشت دوباره کار خود را انجام میداد . آه ضعیف پسرک بلند شد ؛ هنوز درد داشت ...او نمی توانست... نمی توانست بیشتر تحمل کند ... با خود نالید :



_ خواهش میکنم ... من درد دارم ... دیگه نمیتونم !




چند هفته قبل




با ساک کوچکش جلوی درب بزرگ و مجلل عمارت ایستاد . کوله پشتی اش را روی شانه اش جا به جا کرد . با کنجکاوی اطراف را نگاه میکرد که در بزرگ حیاط بعد از چند لحظه باز شد . نگاه متعجب پسر در اطراف گشت و نگاهش روی دوربین ها لحظه ای ماند . با خود زمزمه کرد :

آب نبات و سیگار "Candy & Cigarette  "Donde viven las historias. Descúbrelo ahora