part1

95 16 62
                                    

توی کلاس نشسته بودم..
هندزفری توی گوشم بود...
درحال خوندن درس بودم..
و مرور اون توی ذهنم..
امروز امتحان داشتیم..
امتحان تاریخ کره!
خنده دار نیست که بعد اتفاقات درشت و ریزی که توی این کشور افتاده،ما باید اون رو بخونیم و حتی حفظ کنیم؟
بیخیال!
به هرحال تنها چیزی که برام مهمه موفقیتمه..
باد موهام رو نوازش میکرد..
پنجره ی کلاس باز بود..
برخلاف خیلی از بچه ها که بشدت از این هوا سردشون میشد،من این هوا رو دوست داشتم و برام ارامش داشت..

از بچگی همینقدر عجیب غریب بودم..
هیچکس نمیتونست منو درک کنه..
یعنی یجورایی براشون نفرت انگیز بودم..
و غیرقابل درک..
اونا میخواستن من یه دختر حرف گوش کن اروم بشم براشون..
که حرفی روی حرفشون نزنم و فقط اطاعت کنم..
اما متاسفانه نیستم و هیچوقت نبودم!
من عاشق آدمای عجیب مثل خودمم..
آدمایی که برای خیلیا وایب منفی میدن..
اما برای من دوست داشتنی‌ان..
و حتی شیرین!
من عاشق حیوون های ترسناکم..
عاشق قتل و کارهای وحشتناکم..

که تموم آدما ازش فراری‌ان..
آره احتمالا یه آدم سایکوی روانی‌ام..
اما چه اهمیتی داره؟
عجیب غریب بودن متفاوت و قشنگه..
یعنی حداقل برای من..
در همین فکرها بودم که ناگهان جنی دختر مهربون و درسخون کلاس من رو با حرف هاش به خودش اورد:«یجی!یجی..با توعم،یه دختره اومده به مدرسمون..جدیده،فکرکنم همونه که مدیر میگفت قراره انتقالی بگیره و بیاد»
هندزفری رو با بی تفاوتی از داخل گوش هام جدا کردم..
نفسی عمیق کشیدم..
به جنی نگاه و با بی تفاوتی و سردی گفتم:«وقتمو نگیر جنی!میخوام درس بخونم»
جنی،با دهن کجی و نگاهی چپ چپ به یجی با لحنی طلبکارانه گفت:«از همین کارات بدم میاد،یکم ذوق نداری واسه اتفاقات جدید..حداقل میومدی باهاش اشنا میشدی»

و بعد تموم کردن حرفش از کلاس خارج شد..
یجی،با بی حوصلگی نگاهشو از در کلاس به میزش داد..
در فکر فرو رفت..
نمیخواست مثل اونها باشه..
اما خب..
دلش میخواست یک بار با بچه های جدید اشنا بشه..
یکبار به حرف دوستش گوش بده..
هرچند زیاد باب میلش نبود..
اما خب براش جالب بود!
سریع از صندلی بلند شد و کلاس رو ترک کرد..
به حیاط مدرسه پیش بقیه بچه ها رفت تا دانش آموز جدید رو ببینه..
همهمه ی بچه ها و سر و صداشون درمورد دختر جدیدی که بهشون اضافه شده بود،حیاط رو در بر گرفته بود..

یجی،با تعجب حیاط رو انالیز و اطراف رو نگاه کرد تا دانش اموز جدید رو ببینه..
اما کسی رو نمی‌دید تا اینکه..
یه دختر با یه هودی لش مشکی و موهای کوتاه دید..
احتمال میداد خودش باشه!
طبق چیزایی که از بچه ها شنیده بود..
نظر بچه ها درمورد اون دختر متفاوت بود:«چقدر خودشو میگیره!چقدر رومخه..میگن بچه طلاقه!از همین اول معلومه چقدر قراره عوضی باشه...قیافش شبیه قلدرای مدرسه ایه»
با انالیز کردن اون دختر،لبخند شیرینی روی لب های یجی جا گرفت..
اون برای همه دختر عجیب و نفرت انگیزی بود..
اما برای یجی جالب و دوست داشتنی بود..
چون یجی همونطور که خودش گفته بود،عاشق آدمای عجیب غریب و غیرقابل درکه..
درست مثل خودش!








سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♡

𝙈𝙮 𝙗𝙚𝙡𝙤𝙫𝙚𝙙 𝙚𝙣𝙚𝙢𝙮Where stories live. Discover now