part4

32 11 6
                                    

صبح بود..
مدرسه بود..
زمان سرو ناهار بود..
یجی و بقیه بچه ها،توی سالن بودند..
با دوستاشون و بچه ها دور میز نشسته بودند..
یجی هم ناهارشو گرفته بود و درحال بازی با غذاش بود..
اشتهایی برای خوردنش نداشت..
منتظر اون دختر بود..
انگار وقتی اون میومد،انگیزه میگرفت..
و حالش خوب میشد..
در همین حین بود که ناگهان اون دختر اومد..
نگاه یجی کنجکاوانه بهش دوخته شد..

بی حوصله بود..
و سرد و بی روح..
اومد و غذاشو تحویل گرفت و سر میزش نشست..
در کمال تعجب هیچکس کنارش ننشسته بود!
و دورش کاملا خالی بود..
برخلاف بقیه بچه ها که با دوستاشون و همکلاسی ها بودن..
یجی از روی ترحم و دلگرمی از جاش بلند شد و رفت کنارش نشست..
به چشم هاش زل زد..
چشم هاش،سرد و خشک بود..
خالی از هرگونه احساس!
به غذاش چشم دوخت و سر صحبت رو باهاش باز کرد:«خوبی؟دیدم تنهایی گفتم بیام پیشت بشینم..آخه همه بچه ها دورشون شلوغه فقط تو تنهایی!»

دختر،بی تفاوت شروع به خوردن غذاش کرد..
حتی کوچکترین جوابی هم بهش نداد..
یجی که قیافه ی سرد و بی روح اون رو دید،لبخند گرمی زد و رو به غذاش گفت:«هیچی نمیگی!نکنه از من خوشت نمیاد؟یا شاید هم از حرف زدن خوشت نمیاد..ببینم نکنه خجالتی هستی؟»
دختر،باز هم جوابی نداد و مشغول خوردن غذاش بود..
مثل اینکه حرفای یجی براش اهمیتی نداشت..
یجی،کمی ناامید شد ولی باز دست نکشید و لبخندزنان در ادامه گفت:«خیلی داری سعی میکنی حرفی نزنی..اما من میدونم تو دلت میخواد با ما حرف بزنی و ارتباط بگیری،از این به بعد هم زنگای تفریح و ناهار باهم هستیم تا تو تنها...»
در همین حین ناگهان دختر غذاشو برداشت و از روی صندلی بلند شد..

سپس صندلیشو کنار زد و از کنار میز رفت..
و کلا از سالن رفت..
یجی،با تعجب هاج و واج به دختر نگاه کرد..
هیچ رفتاری با اون سازگار نبود!
نه محبت نه صمیمیت و نه حتی احترام..
هیچی!
آدم عجیبی بود..
حتی عجیب تر از خود یجی!
آدمی به دارکی و عجیبی اون رو هیچکس نمیتونست درک کنه..
حتی معلم ها و کارکنان مدرسه!







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♥🫶🏻




𝙈𝙮 𝙗𝙚𝙡𝙤𝙫𝙚𝙙 𝙚𝙣𝙚𝙢𝙮Where stories live. Discover now