part3

37 11 16
                                    

عصر بود..
یجی،با باز کردن در خونه وارد شد..
به نمای تکراری و بی روح خونه نگاهی انداخت و درو پشت سر خودش بست..
رو به مامان که درحال انالیز کردن خودش داخل ایینه بود،گفت:«مامان من اومدم!»
و سپس اهسته سمت میز قدم برداشت..
مامان،موهاش رو داخل ایینه مرتب کرد و جواب سلام دخترش رو داد..
یجی،اومد و خسته روی صندلی نشست..
نگاهی کلافه به مامان داد..
این نما براش عادی شده بود..
بیرون رفتن مامان..
و انالیز کردن خودش داخل ایینه..

هر روز یا درحال رفتن سراغ مامان بزرگ یا رفتن سرکار بود..
با کلافگی رو به مادرش ازش پرسید:«باز میخوای کجا بری؟!سرکار یا مامان بزرگ؟!»
مامان،نگاهشو از ایینه گرفت و از کنارش گذشت..
سپس رو به دخترش قاطعانه گفت:«میرم پیش مامان‌بزرگ..حالش باز بد شده،باید برم مراقبش باشم..ناهارت داخل یخچاله،میتونی برداری و بخوری..برات کنار گذاشتم»
نگاهی کلافه به اشپزخونه انداختم..
تاریک و غمگین بود..
بی روح بود..
کل خونه بی روح بود..
مثل همیشه!
مامانم،کیفشو از روی میز برداشت و رو به یجی گفت:«من میرم پیش مامان‌بزرگ..توهم ناهارتو بخور بعد بشین درستو بخون،میدونی که اگه امتحاناتت رو خراب کنی نمیتونی یه دانشگاه خوب بری»

و سپس نگاهشو از یجی گرفت و به سمت در رفت..
از خونه بیرون رفت و درو پشت سرش بست..
با بسته شدن در،یجی احساس تنهایی عمیقی کرد..
مثل وقتی که پدرش سرکار میرفت و تا دو سه ماه بعدش دیگه اون رو نمی‌دید..
کار سختی داشت..
برای همین هم مدت زیادی رو خونه نمی‌اومد..
برای همین هم مامان این رو بهونه کرد و ازش جدا شد..
به صندلی های خالی اطراف میز نگاه کرد..
دور میز خالی بود..
دیگه هیچکس جز خودش خونه نبود..
نه مامان و نه بابا!
ولی با تموم اینا،صدای خنده هاشون هنوز توی گوشش بود..

شوخی کردن های بابا..
و صدای خنده های یجی و مامان..
اونها روزهای خوش زیادی داشتند..
اما یهو همچی بد شد!
بابا دیرتر خونه می‌اومد..
مامان بی حوصله تر و سردتر شده بود..
و دیگه کمتر همدیگه رو می‌دیدند..
وقتی هم که می‌دیدند،زیاد باهم حرف نمی‌زدند..
و همین چیزهای به ظاهر کوچیک و سطحی،موجب جداییشون شد..
بابا تنها کسی بود که یجی رو عجیب و غریب نمیدونست..
و رفتارهای یجی براش جالب و دوست داشتنی بود..
اون عاشق دختر کوچولوش بود..
و همیشه تشویقش میکرد و بهش افتخار میکرد..

اما دیگه بابایی وجود نداشت!
بابا رفته بود...
از این شهر رفته بود..
رفته بود به یه شهر دیگه؛
شهری که غریب بود..
و ناآشنا..
شاید برای اینکه دیگه ما رو نبینه..
و اذیت بشه..
ولی اون عاشق یجی بود..
و عاشق این بود که یجی رو ببینه..
اما خیلی وقته که یجی رو ندیده..
و سراغی ازش نگرفته..
بابا..
هرجا که هستی بدون دوست دارم!
و همیشه به یادتم و بهت افتخار میکنم..
منتظر میمونم برگردی..
تا برات از سختی های زندگیم بگم..
و بشنوی و مثل همیشه با حوصله بهم کمک کنی..
بابای مهربونم..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه♥🤝🏻

𝙈𝙮 𝙗𝙚𝙡𝙤𝙫𝙚𝙙 𝙚𝙣𝙚𝙢𝙮Where stories live. Discover now