PART:6

56 13 0
                                    


حرف هایی که زده میشد رو نمیتونستم باور کنم   نه... نمیخواستم که باور کنم حتی نمیخواستم درباره اش فکر کنم چه برسه به اینکه خبرشو برام بیارن
صدا ها برام داشتن گنگ میشدن هیچ چیزی از صحبت های طرف مقابل رو نمی فهمیدم میخواستم فریاد بزنم، میخواستم ... میخواستم از ته دلم زار بزنم ولی قادر به انجام دادن این کار هم نبودم کم کم بدنم شروع به بی حس شدن کرد
احساس میکردم که تمام عصب های حرکتی از کار افتادن
_هیی تهیونگا چته؟ کی بود؟  اهاییی با توام.!!

گوشی از دستم افتاد بدنم شروع به لرزیدن کرده بود با تکون های مکرری که به بدنم وارد میشد به خودم امدم وقتی به صورتم دست زدم حجم عظیمی از خیسی روی صورتم احساس کردم

_هییی چته چیشده چرا داری گریه میکنی؟؟؟
_ پسرررر بگو چیه جون مرگمون کردی؟؟

_م...مم.نن .... نن.ه.ممم‌...مامانم.. ّببّب...بابام..تا...تتتت...تاککجو  رفتن ...... ززز.ییرر... کککک..ا..کااا..میون هقققق ...هه هققق

شروع به گریه کردن کردم اصلا باورم نمیشد انگار یه برق 1000ولتاژی رو به بدنم وصل کردن نمیخواستم صدایی کسی رو بشنوم تنها کاری که اون لحظه انجام دادم این بود که گوشیمو بگیرم و کفشامو بپوشم و شروع به دوییدن کنم پاهام هیچ احساسی نداشتن و شبیه به ادم های مست میدوییدم فقط میخواستم برم بغل مادرم بوشو احساس کنم اون بویی که اخرین بار احساس کردم اون بویی که به من حس زندگی میداد .... یعنیی....دیگه نیست؟؟!
دیگه نیست که صبحا با صدای دادش بیدار شم ؟؟؟
نیست کسی رام صبحانه های خوش مزه درست کنه؟؟
یعنی نیست که قربون صدقم بشه؟؟؟
با نفس هایسنگین وارد راه روی بیمارستان شدم سمت پذیرش رفتم
_ببب  بخخ.  شید  ک   کیم کیم هااا جون  ککک ججاست؟؟
_اقای محترم لطفا اروم باشید  تبقه 8 هستن

با تمام توانم دوییدم و به ادرسی که اون پرستار داد رفتم پشت اتاق عمل نشستم و فقط گریه میکردم موهام رو تو چنگم گرفته بودم و میکشیدمشون ....
همین طور چند دقیقه گذشت که در اتاق باز شد
+همراه کیم هاجون
_بله بله بله مممنمم مم. نم
+ولی یه اقای دیگه بودن اینجا
+تروخدا من پسرشم تتت.  رررروخدا  بگگ و حالش  خخو   به
+اهه تسلیت میگم اقا و خانم کیم سر عمل درگذشتند ولی کیم تکجو زنده هست ولی به صورت زندگی نباتی [دستش رو روی شونه تهیونگ میزاره] پسرم غم اخرت باشه تسلیت میگم
وو رفت رفت رفت تو شوک بودم که دوباره دره اتاق باز شدو گفتن
+جناب اگر میخوان قبل سوزوندن ببینید خانوادتون رو همراهم بیاین
چییی نه واساا اخهه پاهام خود مخدار به جلو حرکت میکردن در اتاقی رو باز کرد و تخت مادر پدرم رو کشید بیرون
چشمام تار میدیدن  نمیتونستم باور کنم دست مادرم رو گرفتم و تکون دادم اخه    اخه. اخه ممن قول دادم براش دستبندایی تزیئنی درست کنم رفت مادرم نیست .....
بلند صداش میکردم اخه اینجا سرده مادرم از جاهای خیلی سرد خوشش نمیاد چراا لخته حتما سردشه مامانی نمیخوای بیدار شیی میشه اون چشمای قشنگتو باز کنی بابا تو یچیز بگووووووووووو بلند جیغ کشیدم و گفتم باباااا مامان سردشه بابااا ت. بیدارشو پسرتو بغل کن بگو مامان خوب میشه بغلم کن مثل بچه گیام بگو مامانی فقط سرما خوردههه باباااااااااا

مامانننن بیدارشینننننن
و این اخرین کلمه ای بود که از دهنم در امد و به عقب تلو خوردم اماده این بودم کمرم سرامیکای سرد و لمس کنه ولی توی بغل گرمی رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم

......................................................................

خب سلامممن عشقای من خوبین روبه راهین؟!ّ🙃
امم خب این پارت خیلی برلم غمگین بود مخصوصا اون پارتش که داشتم درباره یوی مادرش مینوشتم اشک تو چشمام حلقه زده بود هفففف

بیخیال امیدوارم دوسش داشته باشینو بهش عشق بورزین❤️
فقط میشه این ستاره کوچولو رو لمس کنی تا رنگی شه چون این ستاره و نظرات شما به من انگیزه نوشتن میده .⭐️🫶
خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم و به سوالاتون جواب بودم 🩶
خلاصه دوستون دارم مراقب خوبی هاتون باشینن♡♡

the bud of life Where stories live. Discover now