part :2

75 14 0
                                    

حس سرمای عظیمی از اون نگاه دریافت کردم توی مردمک چشماش یه دریای سیاه بی پایان بود که ممکن بود هر ادمی تو خودش غرق کنه با فهمیدن اینکه ارتباط چشمیمون زیاد شده سریع نگاهم رو برداشتم و مابقی وسایل ها رو گذاشتم رو میز وبا سرعت از اونجا دور شدم وسایل رو بردم توی اشپزخونه و پشت پیشخوان نشستم عرق سردی روی خط کمر بود و احساسات عجیبی بهم حمله ور شده بود نمیدونستم چیکار کنم که این حسا از درونم پاک بشه تصمیم گرفتم خودم سفارشات رو از مشتریا بگیرم تا فکرم باز بشه و دیگه بهش فکر نکنم ....سفارشات رو تحویل میگرفتم و به سمت اشپزخونه میبردم و بالاخره نشستم زمان کمی از نشستنم نگذشته بود که رئیس صدام کرد دوباره نه باید میرفتم به سمت اون میز طویل و پر از غذا های شیک و زیبا با هزاران استرس بلند شدم و به سمتشون رفتم سرم همچنان پایین بود و اصلا نمیخواستم دوباده مجذوب اون چشم ها بشم و فقط میخواستم کارم رو انجام بدم و برم تعظیم کردم و منتظر حرفشون موندم که صدایی پر از سرما بی حسی و درد و با اقتدارو محکمی شنیدم دلم میخواست سرم رو برگردونم و نگاش کنم صداش مجذوب کننده بود چشماش خودش صداش همچیش مجذوب کننده بود احساس فررفتگی داشتم -یه وودکا میخواستم بطری وودکا و همراه با تکه های یخ برام بیار چشمی گفتم و با تعظیم اونجارو ترک کردم تا چیزی که خواسته بود رو بیار همچنان مسخ صداش بود و اصلا توی این عالم نبودم فکرو ذهنم جای دیگه و بدنم درحال حرکت کردن بود وسایل هارو اماده کردم و بردم پیششون گذاشتم موقعه گذاشتن وسایل یه لرزش خفیفی سراقم امده بود که زیاد معلوم نبود بطری رو گذاشتم و میخواستم برم که با صداش متوقفم کرد-کجا؟؟ مگه نباید برامون سروش کنی؟! رئیس ترسیده نگاهی بهم انداخت بل اجبار عذر خواهی کردم و دوباره راه رفتم رو برگشتم و مایع بی رنگی که بویی تیزی داشت رو براش داخل لیوان ریختم و جلوش گذاشتم و برای رئیس هم ریختم و منتظر دستور بعدیش بودم که گفت-میتونی بری وا با سر پایین افتاده راهم رو در پیش گرفتم صداشن انقدر با اقتدار بود که نمیشد ازش سر پیچی کرد


سه روز شده و من هنوز هم چهره بی نقصش رو به یاد دارم اون چشمای فریبدهنده و بی رحم و سرد و اون لحن با اقتدارو محکم همشون توی ذهنم تدایی میشد امروز شنبه بود پس نه دانشگاه داشتم نه میرفتم سرکار چون این دوروز رو مرخصی گرفته بودم حوصلم سر رفته بود رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم چند دقیقه گذشت گوشیم شروع به ویبره رفتن کرد برگشتمو گوشیمو گرفتم شماره ناشناس بود نمیدونستم جواب بدم یا نه بالاخره قانع شدم تا جواب بدم -الو؟!
_سلام کیم تهیونگ
-بله بفرمایید شما،!؟
_من پارک جیمینم دوست سوکجین شماره شما رو داده من به کمکتون احتیاج داشتم میشه فردا همو ملاقات کنیم
-بله ولی میشه بپرسم چه کمکی؟
_امم من رشته مجسمه سازی هستم و نیاز به یه عکاس دارم از سوکجین خواستم ولی گفت میخواد بره مسافرت ولی شماره شما رو داد تا باهاتون تماس بگیرم و ازتون کمک بخوام پس میشه فردا به این ادرس بیاین؟؟
-بله چرا که نه
_مرسی خیلی ازتون ممنونم پس تا فردا
-خواهش میکنم فردا میبینمتون خدافظ
_خدافظ
....................................................................
سلام دوستان اینم از پارت دو امیدوارم خوشتون بیاد و ممنون میشم که اکانتم رو دنبال کنین و از این فیک حمیات کنین
ممنونم دوستون دارم فعلا♤
_

the bud of life Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz