Part:7. The warmth of existence

39 9 0
                                    

این اخرین کلمه هایی بود که میگفتم و بعد همه جا برام تار شد و دیگه چیزی احساس نکردم اماده بودم بدنم به سرامیکای سرد سردخونه برخورد کنه که توی بغل گرمی فرو رفتم و دیگه چیزی احساس نکردم

[hours later]
با حسی مثل گز گز دستم چشمام رو نرم باز کردم و با نور شدیدی که روبه روی چشمام بود مواجه شدم و به ثانیه نکشید که چشمام رو بستم نرم نرم چشمام رو باز کردم و به فضا عادت کردم اول گیج بود ولی با دیدن ادم کنار تختم ماتم برد اون چرا کنارم بود؟ با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون امدم وچشمام رو به در دوختم که جیمی و جین با صورتی وا رفته و چشم های گود افتاده امدن سمتم و به چشمام نگاه کردن و منتظر یه واکنشی بودن.
من چرا روی تخت بیمارستانم ، چرا بهم ارام ب_ اخ سرم ، قسمت گیجگاهیم شروع به درد گرفتن کرد و خاطرات تلخ چند ساعت پیش یادم امدم به ثانیه نکشید که اشک تو چشمام جمع شد.
به کنار تختم نگاه کردم اون واسه چی باید اینجا باشه اونم توی این روز؛ روزی که خانوادم....
سروم از دستم کشیدم بیرون و برگشتم سمتش و با چشمایی که غم داشت و ازش اشک میریخت نگاهش کردم و گفتم
_تو برای چی اینجایی؟! ها
سوالم پاسخی نداشت جز نگاه سرد و برفیش به چشمام نگاه میکرد و لی باز ام نگاهش سرد بود دستاشو گرفتمو گفتم
_ برای چی اینجایی ؟! ترو خداا‌؟ّ تو که منو نمیشناسی حتی نمیدونی کی هستم ؟
بازهم نگام کرد و بالاخره با کمی تعلل جوابمو داد
_هیچوقت انقدر مطمئن حرف نزن. من از رگ گردنت هم بهت نزدیک ترم بچه
اها (نیشخند زدن)دلیلی اینجام و پیشت موندم که تو غشی رو جمع کنم اینه
از توی کتش یه چیزی مثل یه پاکت در اورد و داد به دستم
_منهم توی اون جاده ای که مادر پدرت مردن بودم و دیدم و این لطف و کردم زنگ زدم به بیمارستان مادرت تابیمارستان زنده بود و اینو داد بهم و گفت بدمش به تو
بعد از تمو شدن حرفش صورتش به حالت خنثی برگش و بلند شد و از اتاق بیرون روفت جین با سرعت امد پیشم و از روی زمین بلندم کرد که روی تخت بشینم
-هی تهیونگا خوبی ؟ هاه غم اخرت باشه عزیزم
و توی بغلش کشیده شدم اولین قطره دومین و همین جور پشت سرهم ریختن پایین وکمی بعد هم جیمین هم بغلم کرد 

[Jeon jungkook]
وقتی از اتاق امدم بیرون حس بهتری داشتم اخه
فاکککک با اون چشمای لعنتیش که دنیامه و با اون دستای لطیف و نرمش دستمو گرفتو بهم نگاه کرد بد بودن باهاش خیلی سخت شده فرشته کوچولوم دلبرکم چشماش نمیخندید و این منو اتیشی میکرد که اون راننده کامیون رو تیکه تیکه کنم و میکردم بعد اینکه کامل خوب شد تیکه تیکش میکنم نترس دلبرم .
چیزی نمونده mon petit deui چیزی نمونده

.....................................................................
سلامممم حالتون چطوره ؟🙃😘
بعد مدت ها امدم و خب هیچی ندارم بگم ولی امتحانا به سمتم حمله ور شده بودن واسه همین وقت نداشتم و اینکه متاسفم به خاطه تاخیرم♡
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد  و میشه. اون ستاره هم پر کنی چون واقعا وقت گیر نیست خوش حال میشم نظراتتون رو راجب فیک بدونم عسلیا☆
دوستون دارم زیاددد مراقب خوبی هاتون باشید بوسسس♡☆

the bud of life Donde viven las historias. Descúbrelo ahora