part:1

116 19 0
                                    

..سال2022
تهیونگ
با تابیدن نور افتاب به پشت پلک هام چشمام رو باز کردم ودست هام رو به چشمام مالیدم تا دیدم
بهتر بشه بدن کرخت شدم رو روی تخت تکون دادم و با هر سختی که بود بیدار شدم الارمم شروع به زنگ خوردن کرد دکمه قرمز رنگش رو فشار دادم و از روی تخت بلند شدم به سمت سرویس رفتم و کارای لازمم رو انجام دادم ساعت حدودا نزدیک به 10 بود پس وقت داشتم از اتاق رفتم بیرون پدر مادرم با برادر کوچیکم رفته بودن بوسان به دیدن مادربزرگم منم تنها بودم در یخچال رو باز کردم روی یه ظرف در دار یه کاغذه نوشته شده بود برداشتمش و خوندمش [پسر خوشگلم روزت بخیر غذا ها رو اماده کردم و گذاشتمشون توی یخچال حواست به وعده های غذاییت باشه مراقب خودت باش صبحانتم کامل بخور دوست دارم عشقم
مامانت♡] لبخند محوی زدم و ظرفو برداشتم محتویات داخل ظرفو ریختم داخل یه ظرف فلزی و گذاشتمش توی ماکرویی تا گرم بشه قهوه ساز رو اماده کردم و حدودا 10 دقیقه منتظر موندم تا غذا گرم بشه و بتونم بخورمش قهوه هم اماده شد از اونجایی که از تلخی بدم میاد توش کمی شکر ریختم تا بتونم تلخیش رو تحمل کنم اگه مجبور نبودم هیچ وقت لب به قهوه نمیزدم،غذام رو خوردم و به سمت اتاق رفتم تا اماده شم لباسام رو از کمدم برداشتم یه شلوار راسته کرمی و یه تیشرت شیری کثیف برداشتم و پوشیدمش یه ارایش ملیحی هم کردم که از کانسیلر و ریمل با تینت صورتی کم رنگ استفاده کردم کفشامو پوشیدم وبه سمت دانشگاه حرکت کردم امروز دوتا کلاس عملی داشتم دانشگاه خیلی از خونمون دور بود به دلیلی اینکه ما تقریبا اوایلوسط شهریم ولی دانشگاه مون که میشه دانشگاه بزرگ سئول اخرای بالا شهر بود و من تونسته بودم با هنر دستا بورسیه بگیرم برای اون دانشگاه که چطور هزاران سختی کشیدم که بتونم برم به اون دانشگاه توی عالم خودم بودم یاد تصادفم افتادم اون موقعه ها من حدودا 12 سالم بود
[Falash back]

تابستون بود من و پدر مادرم رفته بودیم بوسان دیدن مادربزرگم چند روز بعدش هم سوکجین امد بوسان باهم دیگه خیلی بازی میکردیم و به هیچوجه از هم جدا نمیشدیم یکی از اون روز هایی بود که من دلم میخواست بریم بیرون پس تصمیم گرفتیم بری پارک نزدیک خونه مادربزرگم توی پارک کلی با بچه ها بازی کردیم که یکی از بچه گفت -بیاین یه بازی کنیم دونفر گرگ بشن و بقیه فرار کنن نظرتون چیه؟همون چون مست بازی کردن بودیم بدون فکر گفتیم باشه سوکجین گرگ شد و من فرار باید میکردم رفتم پشت یه ستون قایم شدم سرم هی میچرخید که منو پیدا نکن همین که میخواستم سرم رو به طرف صدا بچرخون یه پسر دیدم که بدون نگاه کردن به چراغ راهنما داشت از عابر پیاده رد میشد دیدم یه ماشین باسرعت زیاد داشت میرفت سمتش نمیدونم اون لحظه چیشد ولی فقط میخواستم برم و از پشت بغلش کنم پس بدون فکر کردن رفتم سمت و از پشت بغلش کردم چند ثانیه بعد هم هردومون وقتی دست هموداشتیم روی هوا معلق بودیم بعد اینکه بهوش امدم دیگه اونجا نیود خیلی دنبالش گشتم ولی نبود رفته بود...
[The end of the flashback]
  

وقتی که به خودم امدم حلوی دانشگاه بود وارد دانشگاه شدم و از دور روی یه نیمکت سوکجینو دیدم که تو عالم خودش بود و حواسش به اطرافش نبود خواستم برم بترسونمش ولی یادم افتاد که جین با صدای باد هم میترسه پس بیخیالش شدم و رفتم سمتش -سلام رفیق نیمه راهم خبر نگیری یه وقت باشنیدن صدام سرش رو بالا گرفت وبا یه لبخند محو جوابم رو داد -سلام ته ته ببخش که این چند وقت نبودم نتونستم بیام پیشت حال خوبی نداشتم نگرانش شدم نمیدونستم که چرا حالش خوب نبود دلم میخواست بدونم انگار که ذهنوم خونده باشه جواب داد-امشب بهت میگم نگران نباش سرم و تکون دادم و هیچی نگفتم وقت کلاسامون بود برا همین بلند شدیمو به سمت کلاسا رفتیم نشستیم سر جامون منتظر شدیم استا. بیاد

[After university]

چون هردومون یه جا کار میکردیم باهم رفتیم سمت کافه رستوران سئول وارد کافه شدیم جین توی بخش اشپز خونه بود و من هم سرویس میدادم هم پشت پیشخوان بودم مثل اینکه رئیس مهمون داره چون رئیس رستوران معمولا توی یه کافه دیگش مدیریت داره به خاطره همین زیاد این کافه رستوران نمیاد ساعت تقریبا نزدیک به 4 بود که رئیس امدو گفت -قرار مهمون VIPبیاد حواستونو جمع کنید و هیچ خطایی هم ازتون سر نزنه بعد از گفتن حرفش به سمت یه میز طویل رفت و اونجا نشست و منتظر موند چندقیقه بعد دوتا مرد هیکلی کنار ورودی رستوران وایستادن و همه جارو چک کردن رئیس هم با سرعت زیادی به سمت ورودی رفت وکنار اون دوتا مرد وایستاد دوثانیه طول کشید که یه مرد جوان وارد رستوران شد صورتش خالص از بی حسی بود و رئیس هم با چاپلوسی بهش خوش امد گفت مرد وقتی به رئیس نگاه میکرد انگار بهش فخر می فروخت با نگاهش ادم رو ذوب میکرد رئیس اون مرد رو به سمت میز دعوت کرد و نشستن بعد از چند دقیقه رئیس با دست بهم اشاره کرد که برم سفارشات رو بگیرم کمی میترسیدم و یه حس دلهره داشتم با هر مشکلی که داشتم رفتم به سمت میزشون منو رو گذاشتم رومیزه و با سری خم شده بهشون تعظیم کردم وبا ادب گفتم-سلام خوش امدین ی میل دارین مرد بدون یه نگاه بهم سفارشش رو گفت تشکر کردم و رفتم سفارش رو بردم اشپز خونه کاغذ رو به ردیفسفارشات چسبوندم و منتظر موندم چند دقیقه طول کشید و غذا اماده شد و دوباره اون احساس دلهره به حجوم اورد غذا هارو بسمت شون بردم اول غذای رئیس رو گذاشتم و بعد اون مرده همین که میخواستم ظرف غذای اصلی رو بزارم باهم چشم تو چشم شدیم و .....

......................................................................‌‌

خب این هم پارت اول امیدوارم دوسش داشته باشین ولذت ببرین ممنون میشم که حمایت کنین مرسی بوسسس♧♡♡

the bud of life Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang