~
Inferno بخش اول: دوزخهر اتفاق لعنتیای که در زندگیم میافتاد، ناگهان بیاختیار از خودم میپرسیدم اگر تو هم بودی باز چنین بلایی بر سرم نازل میشد؟
حالت منطقیش این هست که در این موقعیت تمام چیزهای مربوط به تو رو انتقال بدم به بخش نفرتِ مغزم... اما... آخه مگه میتونستم از تو متنفر باشم؟ تو همیشه نماد تک تک چیزهایی بودی که از شدت دوست داشتن حاضر بودم فدای اونها بشم. پس به جای تو از خودم متنفر میشدم، بیشتر از پیش.
از خودم متنفر میشدم، واسه روزهایی که باید بودی و نبودی...از خودم متنفر میشدم برای صدات که در گوشهام نپیچید که بهم گوشزد کنه "درست میشه، ما با هم درستش میکنیم"، برای بوسههات که به عمق اعصاب پوستم نفوذ نکردن.
لحظه به لحظه از خودم به جای تو متنفر میشدم؛ به اندازهی تمام نبودنهات.***
«و قسم میخورم با تمام وجودم به لمس کردن، بوییدن و بوسیدن...
بگذار دوستت بدارم،
تا از اندوه دور بمانم
تا از تاریکی بِرَهم، تا از زشتی دور بمانم.
بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم،
ای امنترینِ مکانها!
با عشق تو میتوانم...
هندسهی جهان را دگرگون کنم
سرزمین موعود را در هم شکنم.از ابتدای زندگی نچندان پر فراز و نشیبم تا به حالا که چند صباحی هست که از ایستگاه سی سالگی گذر کردم خیلی زیاد با انقلابها سر و کار خاصی نداشتم؛ اما گاه به گاه اتفاقی یا به عمد اونها رو در لابهلای ورقهای کهنه پیدا میکردم، در بین بیتهای اشعار قدیم و جدید به جستجوی اونها میپرداختم و روح یک دگرگونی عظیم رو از لابهلای کلماتی که هرگز تا به ابدیت پوسیده و دست دوم نمیشن، بیرون میکشیدم.
اونقدر خودم رو بین آدمهای خیالیِ زنده در اون کتابها حبس کردم تا در نهایت با بزرگترین انقلابی که بشر رو دیر یا زود بین بازوهای ناامنش درست مثل گودالی عظیم میکشه، آشنا شدم... مرگ!
بله، درست فهمیدی ساکورای من، مرگ یک انقلابه. یک دگرگونی عظیم که روح چندبار مصرف انسانها رو میگیره تا اونها رو به جهان دیگهای انتقال بده.
جهانی که وقتی از اون صحبت میکنم، تو... عزیزدل تخس و بیپروای من چشم در کاسه میچرخونی و وجودش رو انکار میکنی... و بعد منی که قلب بیچارهم قدمی با انقلابی عظیم فاصله نداره میل به بوسیدن و بوییدنت رو در وجودم خفه میکنم و رو به لجبازیهات میگم "پس امید چی عزیزترینم؟" و تو میگی "امید؟ امید یک وجود واهیه... یک رز سمی... گیاه عَشقهای که به دور قلب میپیچه و بعد اون رو ضعیف و بیمار میکنه؛ امید چیز خطرناکیه."
نه! آبی کبودِ من! قصد این رو ندارم که حرفهای تو رو رد کنم چرا که دقیقا حرفهایی که میزنی از صحتی نشأت میگیرن که ادبیات جهان پایه ریزیش کرده. عشق من، تو.... هرچند تلخ و سرد؛ اما درست میگی.
درد هرچند وحشی و ویرانگر میگذره، اما امید... آه... امید میکشه.
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ 2 | Vkook, Hopemin
Fanfiction~ فصل دوم عطر خوش بهشت✨ و به نام پایانی که ما از آن آغاز میکنیم؛ قلب من، قلم من، بهشت من! "قبلاً همیشه میگفتم تنت، موهات، وجودت... همهش بوی جنگل خیس بعد از بارون رو میده، عطر چرم و چوب تمشک؛ اما الان، حتی توی خیالم... این جنگله که بوی تن تو رو م...