chapter 11: your roots in my chest

73 9 41
                                    

"چگونه از میان آتش می‌گذریم و شعله‌اش را می‌ستاییم؟"




«تو روزی این کاغذ پاره‌ها رو پیدا می‌کنی؟ نه؟
کلماتی که به نمایش عجز من پشت هم قطار شدن و حتی خیسی اشک‌های چکیده شده‌م روی برگه‌ها مفهوم غریبشون رو پنهان نکرده و نمی‌کنه.

راستش می‌ترسم از این احتمال... چراکه شاید دوست دارم هیچوقت این نوشته‌ها رو پیدا نکنی؛ اما خب بخشی از وجودم هم می خواد تمام این ابراز علاقه‌های ثبت شده روی کاغذ رو به خورد وجودِ خودت بده، نه تار و پود این برگه‌ها...

این‌ها مدارکین که نشون می‌دن روزی دیوانه‌ای دل در گروی الهه‌ی ممنوعه‌ای سپرد و بعد... از بعدش هنوز خبر ندارم شکوفه. فقط می‌تونم انجیل رو در آغوش بگیرم و تسبیحِ صلیب نشانِ اَوِنتورین در دست بچرخونم تا عاقبت داستان ما خوش باشه.

همه‌ی آدم‌ها انقدر به پایان فکر می‌کنن؟ تصور من که این نیست و همین، دلشوره‌ی تمام نشدنیم رو بیشتر می‌کنه.

انگار حلقه‌ی اهدایی پدرم دور گردنت نقطه‌ی سکون ما در ساحل آرامش زندگی نیست؛ انگار با وجود دست‌ها و تن‌های گره خورده‌مون، با وجودِ تلالو گرم آفتاب روی پوست صورت‌هامون ما هنوز در قایقی بین موج‌ها اسیریم...

شایدهم من زیادی منفی گرا شدم اما حرف‌های تو در اولین شبی که بالای بار، مهمان رزهای پرورشی لیدی بنت بودیم از خاطرم نمی‌رن.

چه کسی تو رو انقدر از ممنوعه‌ها ترسونده بود؟ اون‌هم تویی که در وسط دنیای ثروتمند و آرومت ناگهان دست به شورش زدی و از بین بدترین حزب‌ها، سیاه‌ترینشون رو انتخاب کردی.

مگه می‌شه اغتشاشگر آزادی خواهی مثل تو اونقدر از یک ممنوعه بترسه؟ که با بوسه‌ای تب کنه و با دلدادگی‌ای بخواد بمیره؟

می‌دونی چه چیزی رو می‌خوام بگم؟ اینکه گذشته‌ی تو... جیمین و جدیت غیرعادیش، مادری که نمی‌خوای باهاش هم‌کلام شی و پدر بزرگی که دوستش نداری، همه و همه برای من پازل‌های حل نشده‌ای هستن که نشان از عاملیت ترس تو می‌دن.

این کرکترهای گمنام فصل اول زندگیت همون‌هایی هستن که تو رو انقدر از عشقی هم‌جنسِ عشق ما ترسوندن.

احتمال اینکه ما در آرامش زندگی کنیم و هرگز با هیچکدومشون برخورد نداشته باشیم چقدره؟ من از ارقام و احتمالات سر در نمی‌آرم، اصلاً هیچوقت ریاضی‌دان خوبی نبودم؛ ولی...

آه... ترجیح می‌دم دعا کنم، کوکی های کریسمس هئین رو بخورم، با تو عشق بازی کنم، کتاب بخونم و ناخنکی به کلکسیون صفحه‌های گرامافونت بزنم.

نه! من آدم لغت و کلمه‌هام... من استعاره و پیچیدگی رو دوست دارم و از پاسخ‌های سفت و سخت ریاضی خوشم نمی‌آد.

من می‌خوام چشم‌هام رو ببندم. می‌خوام زمان رو در حال نگه دارم. چرا نباید ما در ساحل آرامش باشیم؟

اصلا خودم ساحل رو آرامش رو می‌سازم... با تو.
اگر روزی این نوشته‌ها رو پیدا کردی ازم نپرس که چرا یک عمر برام نوشتی.

جان من... نوشتن ردی از عشقه و تو برای من پیکر عشقی که در این دنیا ظاهر شده. تو دال دوست داشتن منی... شروع همه چیز...»

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ 2 | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now