حالا برای من نه خوشبختی وجود دارد نه بدبختی.
روزگار میگذرد.
من تا کنون فقط در رنج و مشقت بسیار زیستهام. بله در دنیای انسانها تنها اندیشهی صادقانهای که میشود به درک آن رسید همین رنج و مشقت است.
روزگار میگذرد.(اسامو دازای-شایو)"پستترین جایگاهِ فرورفته در تباهیِ زندگانی آدمی...
سختترین و ترسناکترین نقطهی افول آدمیزاد جایگاهی هست که بهش میگن نقطهی تاریک زندگی.
چه کاری باید انجام داد؟ باید دائماً بدون وقفه یاد گرفت. "یاد گرفتن" دوای دردهای رنجآور و طاقت فرساست. در این مورد به اوریپیدس گوش ندید که "دانستن رنج است."
بلکه در این یک مورد به تولستوی و قلم سرمازدهش گوش بدین که "آهان، پس من به این خاطر بود که رنج میکشیدم! حالا رنج کجاست؟ آنجاست... چه اهمیتی دارد؟ بگذار برای خودش باشد."«اگر به طور ناگهانی دربارهی اون از من بپرسی، خیلی چیزها مانند سِیلی در خاطراتم جولان میدن و لحظهای ظاهر و ثانیهای بعد محو میشن انگار که هرگز نبودن.
از دستهای همیشه گرمی که تو وقتی انگشتهای یخزدهم رو اسیر میکردی، دائما راجع بهشون صحبت میکردی بگیر تا روح طلایی رنگی که خودم با همین چشمها در دیدار اول در نگاه سرد و غمناکش دیدم.
همون نگاه آلودهی ناامیدی که وصلهی شدیداً ناجوری با زیبایی الهی بیش از حد چهرهش به حساب میاومد.
همون نگاهی که انگار کلیساهای خاموشِ اندوه درش تخریب شده و فروریخته بودن.
به موهای روشن و لبهای درشت کبودش فکر میکنم، به اون عطر گسی که حس امنیت در اون معنا میشد! بله درسته. اون مرد ریزنقش حتی قلب آشوبِ من غریبه رو هم آروم میکرد چه برسه به تو.
وقتی نیمهشب مثل آوارهها بین قفسههای لوتوس به دنبالِ لقمهای آرامش تلخ از دل آثار کافکا، کامو، دازای و سیلویا پلات پرسه میزدم، تلخی دودِ سیگار نیمه شیرینش در بینیم میپیچید و منی که از خانه و خانوادهم به اندازهی یک طوفانِ خیس و عظیم دور بودم، کمی فقط کمی حس میکردم به دور از یونگی هم برادری دارم که میتونم با خیالی آسوده به روح بزرگوار و شانهی امنش تکیه بدم.
اگر دربارهی مدیر پارک از دیگران بپرسی، بیشک جوابهای متفاوتی دریافت میکنی، جان من!
هئینشی میگفت اون مردِ دزدِ دوست، قلبی در سینه نداره؛ آدمهای دهکده هم با حفظ احترام ازش میترسیدن، انگار که اون غربیهای چشم آبی هم آگاه بودن که اون پسرخالهی غریبی که شبیه به وراث سرمایهای عظیم در بار بنت آروم میگیره، کم کسی نیست.
اما بازهم مردمان نگین سبز باکینگهام شایر اشکهای فروافتاده از چشمهاش رو برای تو دیده بودن، فریادهاش و لرزشهاش رو... (پارت ۱۹ فصل ۱)
اصلا چه کسی باور میکرد؟!
YOU ARE READING
Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ 2 | Vkook, Hopemin
Fanfiction~ فصل دوم عطر خوش بهشت✨ و به نام پایانی که ما از آن آغاز میکنیم؛ قلب من، قلم من، بهشت من! "قبلاً همیشه میگفتم تنت، موهات، وجودت... همهش بوی جنگل خیس بعد از بارون رو میده، عطر چرم و چوب تمشک؛ اما الان، حتی توی خیالم... این جنگله که بوی تن تو رو م...