Chapter 10: We... the outcasts of the world

65 10 19
                                    

"دنیایی که درش زندگی می‌کنیم برای خیلی‌ها معانی متفاوتی رو ایفا می‌کنه.
برای مثال من شکوه ادبیات رو می‌پرستم و گریزان از رنجِ دانستن، به چیزهایی پناه می‌برم که سالیان درازِ پیش، در مغز یک انسان زندگی می‌کردن و حالا ادامه‌ی عمر ابدیشون رو لابه‌لای کهنه کاغذهای صحافی شده سپری می‌کنن.

پس بیشتر می‌فهمم و متقابلاً بیشتر زجر می‌کشم اما سکوت رو انتخاب می‌کنم.

تو؟ تو به بازی‌های عطش اعتقاد داری... دنیایی که یک کپی دقیق و حتی دهشتناک‌تر از این سری فیلم‌هاست.

آدم‌هایی در پایتختِ ثروتمندشون به دنبال خوش گذرانین و تعداد دیگه‌ای درگیر تلاش برای دریده نشدن توسط هم نوع، برای یک لقمه زندگی.

تنها برای یک نان، چشیدن عظمتی از درد و تلاشی برای نمردن به قیمت انسانیت.

تعدادی از داراهای این دنیای ما درگیر هماهنگ بودن لباس‌هاشون با مراسم‌هایی هستن که درش دعوت می‌شن. امثال من سکوت می‌کنن و امثال تو برمی‌خیزن، بلند می‌شن، می‌جنگن.
تو جنگجویی جان من... منم ترسویی بیش نیستم.

در هر صورت ما... چه توی مستحکمِ پر از دغدغه، چه منِ فراری از درگیری انقدر کم‌توانیم که حتی از پس زندگی خودمون هم برنمی‌آییم چه برسه به نجات دنیا... پس بیا برای دقایقی از فکر به این بازی عطش فارغ بشیم.

بیا از این فرصتی که خدا و مسیحش به ما دادن نهایت استفاده رو ببریم و در مکانی که انگار تعلقی به این آشفته بازار دنیا نداره آروم بگیریم.

راستش من خیلی رویا پردازی می‌کنم. تصور سفرهای فراوان و دیدن چیزهایی که فقط در کنار لمس دست‌های تو، به ترک این دیار، توروایل زیبام می‌ارزن.

من شب‌ها چشم‌هام رو می‌بندم و به بوسیدن باغ گیلاس لب‌هات فکر می‌کنم؛ اونقدر زیاد که گاهی دهنم عطر گیلاس به خودش می‌گیره.

رویاهام به بوسیدن تو و لمس تن لطیفت بسنده نمی‌شن.
در اون‌ها... من و تو در فصل قبلی زندگیم قدم می‌زنیم. مونیخ زیبای غم زدهی من که با عطر چوب و چرم تن تو تطهیر می‌شه، منفی زدایی می‌‌شه و به یمن حضورت بوی عشق می‌گیره، شکوفه.

آلمان... وطنم، در کنار یوناس و یونگی و تیفانی کوچیکش.

ذهنم حتی فراتر میره...
من و تو، دست در دست هم اجرای باله‌ی پرومتئوس در روسیه رو تماشا می‌کنیم، وقتی که نوای خارج شده از ذهن متفکر بتهوون در گوش‌هامون می‌پیجه.

من و تو در اسپانیا در کنار ساگرادا فامیلیایی که هونگجونگ معتقد بود وجودم، فکرم، اعتقاداتم مثل ستون‌های محکمش طرح ناقصی از هنره، ایستادیم و تو با نگاه قضاوتگرت مثل همیشه اعتقاداتم رو زیر سوال می‌بری. می‌خندم و برای این رفتارهات می‌میرم.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ 2 | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now