chapter 9: The haven of thy eyes

56 9 25
                                    

به قطع امشب با تو نخواهم بود جان من،
اصلاً امشب در هیچ جایی نخواهم بود
امشب... کشتی‌هایی خریدم با بادبان‌های کبود
که تنها در بندر چشمان تو پهلو می‌گیرند
و طیاره‌هایی که تنها با نیروی عشق تو به پرواز درمی‌آیند
امشب با تو نیستم ولی برای توام... در کنار توام
با کاغذ و قلمی... مانند هرشب!
در بندر چشم‌های کبود تو، باران‌هایی از نور شنیدنیست
و خورشیدهای ستمگر و بادبان‌هایی
که کوچ به سوی مطلق را تصویر می‌کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره‌هایی رو به دریا گشوده‌است
و پرندگانی در آفاق دوردست در پروازند
به جستجوی جزیره‌هایی که آفریده نشده.
در بندر نگاهت، ای محبوب کوچک زیبای من
برف در تابستان می‌بارد، در دیار عطر زردآلو و گیلاس
و قایق‌هایی آکنده از فیروزه
که دریا را در خویش غرقه ساخته، اما خود غرق نگشته...

درست مثل خود تو... مشکی‌پوش گیس بافته‌ی من، عشق ابدی و ممنوعه‌ی من!

راستش رو بخوای وقتی نزار می‌خونم، وقتی اون مردِ عرب عاشق پیشه از عطر زردآلو و گیلاس تابستانی می‌گه، وقتی از کشتی‌های بادبان شکسته‌ی وجودش حرف می‌زنه که در بندر چشم‌های محبوبش پهلو گرفتن؛ بی‌تعارف بگم... انگار خودم رو می‌بینم در پنجاه سالگی وقتی که هنوز انگشت‌های معتادم، لمس چوب مداد رو ترک نکرده، هنوزهم عاشقانه‌هاش رو برای تو روی کاغذ پیاده می‌کنه.

من انگار درگیر یک کمای شیرین موقت، با تو عشق بازی می‌کنم اما... نه... باور نمی‌کنم که تمام این خوشبختی بی‌حد و حصر برای من و لایق من باشه.

تو اینطور نشدی؟ اینکه فکر کنی این روستای نیمه بارانی در قلب انگستان امروزی واقعی باشه، نه مثل دری پنهانی در کمد اتاقم که به نارنیا گشوده می‌شه؟

باور کن گاهی این دنیا... این مکان... بوی عطر شکوفه‌ی پرتقال باغچه‌ی هئین، طعم کباب‌های فیله‌ی گوساله‌ی آقای ادوارد که ازش نفرت داری، اسکارلت‌های پرورشی لیدی بنت و حتی کتاب‌های تمام نشدنی لوتوس... برای من واقعیتشون رو از دست می‌دن.

حس می‌کنم همه چیز یک داستان عجیبه، وگرنه چطور می‌شد که از تلخی آب اقیانوسی که راه تنفسم رو بسته بود، به طور ناگهانی پرت بشم میان عطر چوب و چرم آغوش امنت؟

چطور پسری که به هیچ چیز و هیچکس روی خوش نشون نمی‌داد، زیر لمس انگشت‌های من نفس نفس می‌زنه و نام من رو صدا می‌کنه؟ اون‌هم منی که در تمام سی و اندی سال زندگیم گمنام و نیمه مرئی، سرم به کتاب‌هام و شیطنت‌هام گرم بود.

چطور کسی که همچین هم شیفته‌ی عشق نبود و حس می‌کرد شاید هم‌روحش مرده، با دیدن چشم‌های آهویی درشتت، اون خال دل‌انگیز و دلفریب زیر لب‌های لوست، نقره‌ی آبکاری شده‌ی موهای لختت... به یاد اشعار نزار بیوفته و از بَر تک تک بیت‌هاش رو برات بخونه.

Sᴄᴇɴᴛ Oғ Hᴇᴀᴠᴇɴ 2 | Vkook, HopeminWhere stories live. Discover now