پارت 5

133 13 1
                                    

یک هفته بعد زمانی که میخوان برن پیک نیک

جین
امروز میخوایم بریم پیگ نیک یه چند مدتی شده یه یونگی خیلی سرد شده همش تو اتاقه انقاری که از چیزی ناراحت باشه

ساعت ۷ صبح
رفتم تو اتاق نامجون با اینکه من از نامجون بزرگترم ولی اونه که همیشه پشتمه تو مشکلات کمکم میکه انگاری اون پدر خانواده باشه و من مادر خانواده

جین=نامی بیدار شو جونی
نامجون آروم بیدار شد
با صدای بم و خط دار خیلییییی هات
نامجون =جانم
جین آروم خزید تو بغل نامجون
جین=نامی فکر کنم یونگی حالش خوب نیست
نامجون =چطور
جین=آخه خیلی سرد شوده همیشه ناراحته حتی اونروز که شما نبودین با چشم های پوف کرده از اتاقش اومد بیرون انقاری گریه کرده بود
نامجون =راست میگی یه جوری شده حالا بزار بریم پیک نیک راجبش حرف می‌زنیم


شخص سوم(ماری یا مارال که خودم باشم😈) جملات داخل پرانتز خودم دارم حرف میزنم یه زره شیطنت 😈)

همگی سوار ماشین شدن وقتی به یه مکانی رسیدن که مثل پارک بود ولی نبود
وقتی رسیدن

یونگی
وقتی رسیدیم یه ۸ نفری بودن خیلیییییی خوشگل بودن یکی یکی با همشون آشنا شدم
بنگ چان= سلام کوچلو من بنچان هستم
لینو=سلام گربه کوچلو لینو هستم
هان=هان هستم سلام
چانبین=سلام چانبین هستم
جونگین =سلام جونگین هستم
هونجین=سلام هیونجین هستم
سونگمین =سلام سونگمین هستم
فیلیکس =منم که میشناسی فیلیکسم
منم خودم رو معرفی کردم ولی گفتن من میشناسم

بعد از نیم ساعت همش منو بغل می‌کردن فشار میدادن لپم رو بوس می‌کردن یه فشار میدادن که پنج تا پسر هم به ما ملحق شدن
که خودشون رو یکی یکی معرفی کردن
بومگو =سلام خوشگله من بومگو هستم
تهیون =سلام تهوین هستم
هونگین کای=سلام خوشگله منم هونگین کای هستم ولی کای صدام کن
یونجین =سلام عزیزم من که میشناسی یونجین
یونگی =آره آره فقط اونروز گفتی یه هایبرید داری پس کوش
یونجین =سونبین عشقم بیا بیرون خجالت نکش
سونبین=س سلام
یونگی =سلام من یونگی هستم

یه چند ساعتی گذشت همه باهم خوش میگذروندن به جوز سونبین
چرا چون از یونگی می‌ترسید و فکر می‌کرد که بقیه با وجود یونگی از اون بدشون میاد حتی می‌ترسید یونجین اونو بیرون بندازه و یونگی رو بیاره
(سونبین از یونگی می‌ترسه جون یونگی گربه هست و اون خرگوش)
آروم از جمع اون ها دور شد بغل یه درخت نشست
یونگی متوجه شد سونبین نیست آروم رفت دنبال سونبین به یه درخت تکیه داده بود داشت گریه میکرد
یونگی کنار پاش زانو زد سونبین با متوجه شدن این که کسی پیشش نشسته سرش رو بالا کرد
که دید یونگی هست خودش رو عقب کشید
یونگی =هی هی نترس کاریت ندارم
سونبین =میشه ازت یه خواهی کنم هق هق
یونگی =بگو
سونبین =وقتی رفتی پیش یونجین مراقبش باش
یونگی که به تمام ماجراع پی برده بود تک خندی کرد و آروم سونبین رو بغل کرد
یونگی =گریه نکن من پیش کسی نمیرم تو هم پیش یونجین میمونی
سونبین =یعنی من دوباره تنها نمیشم
یونگی =وایی پسر ما هممون دوست داریم چرا دوباره باید تنها باش
سونبین =آخه تو هستی
یونگی =آره ولی تو خیلی خوبی تازه خوشگل هم هستی گریه نکن گه کسی خواست اذیتت کنه به خودم بگو چنگش میندازه
بعد پنجه هاش که زده بود برون رو نشون سونبین داد بعد از آروم شده سونبین
پیش بقیه رفتن

تا شب گفتن خندیدن خیلی بهشون حال داد و شب هم برگشتن خونه
و هرکی تو اتاق خودش به خواب رفت

سلام بیبی ها چطورین امید وارم خوب باشید
ممنون میشم ازم همایت کنید
واقعا بهش نیاز دارم
😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤😈🖤

baby boy💫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang