part13

105 21 10
                                    

جونگهان:یااااا روانی اینو واسه چی آوردی تو اتاق ما؟
مینگیو:البته آوردمش تو اتاق هوشی چون اتاق جدیدتو دادم برات کندن ته حیاط به زودی میبرمت اونجا.
اون که درباره..قبرم حرف نمیزنه میزنه؟!
هوشی:مینگیوووو چخبرته باز؟ این بدبخت چیکار کرده جز خدمت؟
مینگیو:خدمتش بخوره تو سر...من!
هوشی:خو چرا؟
برگشت سمت من.
مینگیو:میشه بگی دردت چیه؟ چرا جاشوا رو اذیت میکنی؟!
با چشمای گرد نگاهش کردم که هوشیم برگشت سمت.
هوشی:شوا رو اذیت کردی؟!
لحن هوشی تغییر کرد.
هوشی خیلی زیاد با هرکدوم ازین لیدرا دوسته و اصلا نمیتونه اذیت شدن هیچکدومشونو ببینه و اینم یکی دگ از ویژگیاییه که داره و من هرروزو هرشب آرزو میکردم کاش توی مافیا نبود.
اون از سر مافیا زیاده!
جونگهان:نه والا، من اصلا وقت دارم که بخوام مردم آزاری کنم؟
مینگیو:سریع کاراشو انجام داد و خوشحال بود که داره برمیگرده اما از وقتی باهات حرف زده دگ با کسی حرف نزدو رفت اتاقش!
جونگهان:عه عجبااا خب شاید خسته بوده رفته اتاقش بخوابه. چرا میندازی گردن من؟!
مینگیو:من مطمئنم تو یه غلطی کردی!
جونگهان:نکردم!
هوشی:خب تعریف کن چه اتفاقی افتاد.
جونگهان:بهش تعظیم کردمو گفتم اگه کاری نداره برم اتاقم استراحت کنم خیلیم مودبانه رفتار کردم والا:/
اون دوتا:........
جونگهان:....چیه؟!
اون دوتا:مودبانه؟ تو؟!
جونگهان:یااااا مگه من چمه؟
مینگیو:بعد اونوقت از کی تاحالا تصمیم گرفتی مودب باشی؟!
جونگهان:...من همیشه مودب بودمممممم!!
مینگیو:ببینم داری بهش بی محلی میکنی؟
جونگهان:هاع؟ معلومه که نه!
مینگیو:پس قضیه چیه؟ یه مدت باهم میچرخیدین یهو چیشد؟
جونگهان:وا لیدرمه هاااا.
مینگیو:اها یهو شد لیدرت آره؟
جونگهان:.....
مینگیو:من که میدونم تو یه روده راست تو شکمت نیست آخه. خدا میدونه این بار چه بازیی میخوای راه بندازی ولی حواستو جمع کن جونگهان. یادت نره تو فقط یه زیردستی که تابع دستورات لیدرشه. حتی اگه جاشوا بخواد باهات بخوابه حق نداری ازش سرپیچی کنی!
جونگهان:هاااع؟!
شاکی به هوشی نگاه کردم.
جونگهان:از کی تاحالا.
هوشی:خیلی وقته والا:/
کلافه نشستم سر جام.
مینگیو:این بارو از خونت میگذرم. دفعه بعد اون دنیایی.
گفتو رفت.
جونگهان:خودش کمه حالا باید با مینگیوعم سرو کله بزنم.
هوشی:خب هرچی نباشه دوستای صمیمین. مینگیو رم اینجوری نگا نکن انقد سروصدا داره واقعا دوست خوبیه.
خدا نگهش داره-_-
هوشی:خب حالا نمیخوای بهم بگی قضیه چیه؟
آه.
تو این مدت واقعا با هوشی صمیمی شدم، جوری که تاحالا تو زندگیم یه دوست صمیمی مثه اون نداشتم.
حرف زدن باهاش خوبه، تا جایی که بتونه کمک میکنه یا فقط بهم گوش میده بدون اینکه قضاوتم کنه منم اصولا هر اتفاقی میوفته رو راحت میام براش تعریف میکنم.
الانم...
جونگهان:قضیه رئیسه.
هوشی:بهت اعتراف کرد؟
جونگهان:نه...
خب در واقع این مدت که بادیگارد وویون بودم رئیس هرروز میومد سر میزد که مطمئن شه وویون تو اتاقشه پس ماعم هرروز همو میدیدیم حتی در حد ۵دقیقه و کاشف به عمل اومد مسخره بازیام رو رئیس خیلی زودتر جواب میده تا جوشوجی!
پس منم رفتم سراغ پلن بی که زودتر نتیجه میده ولی خب پیش بینی اینو نکرده بودم که یه وحشی مثه مینگیو به خونم تشنه شه.
هوشی:ازش که خوشت نمیاد میاد؟
معلومه که نه! من گی نیستم فقط اونقد بی آبرو هستم که بخاطر ماموریتم هر گوهی بخورم:)
تو دلم خندیدم.
جونگهان:رئیس رفتار خوبی باهام داره.
هوشی:خیله خب حالا مشکلی نیس که بشین ببین با کدومشون حس بهتری داری:/
زدم زیر خنده.
الکی نیست اونو به عنوان بهترین دوستم انتخاب کردم که. اونم یکیه عین من دگ!
جونگهان:آها اونوقت چجوری بفهمم؟
هوشی:امممم اینو منم نمیدونم راستش.
دوتایی خندیدیم.
هوشی:ولی خب الان از قبل مطمئن‌ترم که ته دل شوا یه خبراییه.
جونگهان:از کجا فهمیدی؟
هوشی:تا همچین رفتار سردی ازت دیده با مینگیو حرف زده!‌ معلومه نمیخواسته بی فکر حرکتی بزنه ولی از طرفی حتی نمیدونسته باید چیکار کنه. این شبیه شوای همیشگی نیس.خخخخخخ
دراز کشید.
هوشی:واوو چقد سینمایی، تقابل رئیس و معاونش*-*
با بالش زدمش.
آه من الان از رئیس مطمئنم. چرا باید وقتمو با کسی هدر بدم که ازش مطمئن نیستم؟؟؟
روز بعد این وویون بیشرف عملا داشت اشکمو در میاورد!! از همه چیز ایراد میگرفت، ظرفا رو میشکوند، بیش از حد حرف میزد که من جلوش باید سر خم میکردم! و واقعا کم مونده بود بگیرم یه فس کتکش بزنم.
دست از پا درازتر در اتاقشو قفل کردمو ازون خراب شده اومدم بیرون.
آه چه روز...
جونگهان:ااااااا....
جلو دهنمو گرفت.
آی خدا قلبم ریخت!
دستشو از جلو دهنم برداشتم.
جونگهان:واسه چی نصفه شبی تو تاریکی بی سروصدا وایسادی؟!
جاشوا:باید نصفه شبی تو تاریکی چیکار کنم دقیقا؟!
نفسمو با حرص بیرون دادم.
جونگهان:خب؟ کارم داشتید؟
وقتی باهاش رسمی حرف میزنم اخماش میره تو هم.
جاشوا:شنیدم جدیدا داره اذیتت میکنه.
سگ کی باشه که منو اذیت کنه؟ من عالم و آدمو اذیت میکنم>-<
جونگهان:خب؟
جاشوا:خواستم ببینم مشکلش چیه که حلش کنم.
جونگهان:مشکلش با منه ولی حریفم نمیشه پس لازم نیس روی چیزای بیخودی تمرکز کنید.
جاشوا:من میخوام کمکت کنم ولی تو داری دائما سنگ میندازی!
وا. من چه سنگی انداختم؟
جونگهان:واقعا میخوای کمک کنی لیدر؟ نظرتون چیه منو تا اتاقم کول کنید؟!
حتما باید آدم مسخرت....بلههههههههه؟
زانو زد رو زمینو پشتشو بهم کرد.
جدی گرفت؟
نه این قطعا یه چیز خورده تو سرش این رفتاراش اصلااا نرمال نیس:/
جونگهان:یااااا میخوای من سرمو به باد بدم؟ پاشو بینم!
جاشوا:زودباش.
جونگهان:معلومه که اینکارو نمیکنم! فکر جون من نیستی فکر آبروی خودت باش..اگه یکی ببینه....
دستامو گرفتو حلقه کرد دور گردنش و زوری کولم کردا!
اصلا جوری هنگ کرده بودم که لال شده بودم.
جونگهان:من یه چیز پروندم واسه چی جدی گرفتی؟ بزارم پایین بابا!
جاشوا:....
جونگهان:الوو؟؟
هیچی نگفت منم شروع کردم گاز گرفتنش.
جاشوا:جونگهان!
جونگهان:بله؟
جاشوا:نکن.
جونگهان:واسه چی؟
شرط میبندم انتظار این سوالو نداشت.
جاشوا:مگه سگی که گازم میگیری؟!
جونگهان:نه، یه گربم که ناخناشو کوتاه کردن نمیتونه چنگ بندازتت!
جاشوا:هنوزم دلیل نمیشه گازم بگیری!
گردنشو بوسیدم.
اگه روتو کم نکردم که بزاریم زمین!
اینجوری پیش بره تمام نقشه‌هایی که برا رئیس کشیدم به باد میره، جون مادرت منو بزار زمینㅠㅠ
جونگهان:اینجوری بهتره؟؟
هیچی نگفت ولی مطمئنم عضلاتش منقبض شدن.
جونگهان:شاید باید جبران غذایی که تو سفر برام خریدی رو در بیارم هان؟
دوباره گردنشو بوسیدم.
پس چرا اعتراض نمیکنی؟ من عملا تورو کردم بازیچه خودما.
جاشوا:یکی داره میاد.
چونمو گذاشتم رو شونش.
جونگهان:خب بیاد. قطعا اولین چیزی که توجهشو جلب میکنه اینه که من رو کول توعم!!
بزارم زمین مرددددد.
همچنان به راهش ادامه دادو از کنار اون بدبخت که داشت شاخ درمیاورد گذشتیم.
هرکار به فکرم میومد انجام دادم، تو گوشش پچ پچ کردم، آروم گوششو گاز گرفتم، حتی گردنشو لیس زدم!
جاشوا:اگه ادامه بدی میبرمت اتاق خودم!
خندیدمو با سرخوشی پاهامو رو هوا تکون دادم.
فک کردی اینجوری میتونی متوقفم کنی؟
حلقه دستامو باز کردمو دست راستمو گذاشتم رو سینش.
جونگهان:زخمتون خوب شد؟
جاشوا:اوهوم.
جونگهان:خداروشکر.
رفت داخل آسانسور.
جونگهان:منو ببر اتاقت.
تک خنده زد.
میخوام بدونم تا کجا پیش میری.
دکمه طبقه خودشو زدو منو برد اتاقش و پرتم کرد رو تخت که خندیدمو اومد روم خیمه زد.

Shall we play?Kde žijí příběhy. Začni objevovat