با ورد به کاخ صدای جیغ بچهای که تاحالا حتی اسمشم نشنیده بود گوشاشو پر کرد،بچه توی چهار دیواری بین مبلا و پله ها بالا پایین میپرید و جیغ میزد و البته دویدنشم خیلی خوب بود
پشت سر دختر بچهی کوچیک دوتا دختر که دختر بچه رو یوری صدا میزدن میدویدن و توی دست یکیشون که توی ذهن فیلیکس سمور مو قرمز دوقولوی هیونجین بود یه سوزن کوچولو قراره داشت
هیونجین چمدونشو رها کرد و بدو سمت یوری رفت و زیر بغلشو گرفت به هوا پرتش کرد،هردو قهقه میزدن و دختر مو قرمز اروم سوزن رو توی بازوی دختر کوچیک فرو کرد
هیونجین بوسهای روی بینی یوری گذاشت
_یوری خانم کی تشریفشو از آلمان اورده؟یجی مشتی به بازوی هیونجین زد
-اشغال خان خواهرت بعد از یکسال برگشته خونه بغلش نمیکنی؟هیونجین یوری رو روی دست چپش نگه داشت و با دست راست یجی رو سمت خودش کشید و بغلش کرد
_دلتنگت بودم سمور مو قرمز من،راستی.....نمیخوایی امگامو ببینی؟یجی و ریوجین هردو لبخندی زدن و به پشت سر هیونجین نگاه کردن
پسری با موی مشکی و چهرهای دیوونه کننده پشت سرش وایساده بود و با چشمای متعجب بهشون خیره بود
هیونجین یوری رو روی زمین گذاشت
_یوری خانم برو عمو فیلیکس رو بیار و باهاش اشنا شویوری لباشو جمع کرد و متعجب پرسید
-اونوقت این عمویی که میگی کجاست اقای مسور فسید؟هیونجین با شنیدن مسور فسید از زبون شیرین خواهر زادش کوتاه خندید
با انگشت به فیلیکس اشاره کرد
_اون جوجهی طلایی که اونجا میبینی عمو فیلیکسه و امگای منه...برو بیارش..بدودختره بچهای که به قول هیونجین یوری اسمش بود به پاش چسپید و مدام میگفت سلام عمو جوجهی خلایی
هربار که اسم خلایی رو به جایه طلایی میشنید دلش میخواست خودشو از بلند ترین جای این مکان بندازه پایین،اخه اینم اسم بود هیونجین روش گذاشته بود؟با شنیدن صدای دخترونه ولی کلفت سرشو بالا اورد
-هی....پسر من یجیم خواهر شوهر عزیزت نمیخوایی خودتو معرفی کنی؟فیلیکس با خجالت زمزهه کرد
+او...ببخشید خانم یجی من واقعا متاسفم حواسم نبود..
چند ثانیه صبر کرد ادامه داد
+...من....لی فیلیکس هستمیجی لبخند گرمی زد و دستشو به شونهی امگای برادرش کشید
-لی-هوانگ فیلیکس به خانوادهی بزرگ ما خوش اومدی امیدوارم از دست داداش دیوونم جون سالم به در ببری....راستی نگران نباش اگه هیونجین اذی-هیونجین دستشو به پشت سر یجی کوبید
_خفه شو یجی خسته نشدی از پر حرفی ؟
ثانیهای نکشید که جیغ یجی کل کاخ رو پر کرد و این هیونجین بود که مثل بچه ها توی خونه میدوید________________________
بعد از صحبت با مادرش به اتاق برگشته بود،چمدونش رو خالی کرده بود.دوش گرفته بود و حالا روی تخت لم داده بود و به ساعت که رفته رفته به ساعت پنج عصر نزدیک میشد خیره بود
امروز برای اولین بار شادی هیونجین رو دیده بود! چه جالب بود
یعنی فقط مینهوجیسونگ،یجی و یوری می تونستن محبت و عشق هیونجین رو دریافت کنن؟ چه بدبخت بود....حتی نمیتونست یکمی هم که شده با هیونجین کنار بیاد چه برسه به داشتن رفتار های خوب و محبت هیونجین!با به صدا در اومدن در اتاق نیم خیز شد و سمت در اتاق قدم برداشت،تردید داشت توی باز کردنش چون هیونجین گفته بود وقتی نیستش از اتاق بیرون نیاد
ولی میتونست بپرسه کیه. نه؟گوششو به در چسپوند
+کیه؟
-جوجه خلایی منمممم
با صدای جیغ مانند دختر کوچولو لبخندی روی لباش نشست،حداقل الان یه هم صحبت داشتدرو باز کرد و یوری از لای در داخل اومد،دوباره درو قفل کرد و سمت یوری چرخید که روی کاناپه نشسته بود و پاهاشو تکون میداد
کنارش نشست
+میشه باهم اشنا شیم خانم کوچولو؟
دختربچه لبخند شیرینی زد
-البته اقای جوجه خلایی...من یوریم،هوانگ یوری دوتا مامان دارم که یکیشون مامان یجیه و یکیشون مامان ریوجین تازه مامان یجیم الفاست و مامان ریوجینم امگا منم امگام بعدشم دایی هیونجین و دایی مینهو هم داییمن و عمو سنجابه هم امگای دایی مینهوعه...بع-
فیلیکس لبخندی زد و دستشو به معنای کافی بودن معرفیه یوری جلوی صورتش نگه داشت
+بقیشو میدونم ولی فکر نمیکنی دایی هات زیادی بد اخلاقن؟دختر بچه یکمی فکر کرد و دوباره شروع به حرف زدن کرد
-دایی مینهو و دایی هیونجین فقط با کسایی که دوسشون دارن مهربونن و اگه از کسی خوششون نیاد اذیتش میکنن....دایی تورو اذیت میکنه مگه نه؟حرف یوری باعث شد از گفتش پشیمون شه این بچه هنوز برای فهمیدن این چیزا زیادی کوچیک بود
+نه..نه داییت اصلا باهام بد رفتاری نمیکنه و اون خیلی منو دوست داره___________
YOU ARE READING
𝗘𝘀𝗰𝗮𝗽𝗲 𝘁𝗼 𝘁𝗵𝗲 𝗮𝗿𝗺𝘀 𝗼𝗳 𝘁𝗵𝗲 𝗲𝗻𝗲𝗺𝘆 | 𝗛𝘆𝘂𝗻𝗹𝘂𝘅
Fanfictionکاپل : هیونلیکس،مینسونگ ژانر : امگاورص،اسمات،رمنس،هپی اند،دارک،درام روز اپ : نا معلوم ┅┅┅┅┅┅┅༻❁༺┅┅┅┅┅┅┅ هوانگ هیونجین،تتای 28 ساله و امپراطور سلطنت هوانگ توی قرن 23! همسرش و امگاش لی فیلیکس که مجبور میشه برای نجات جون مادرش که یکی از خدمه...