هنوز زیاد از برگشتن هردوشون به خونه نگذشته بود که ینا تلفن همراهش رو چک کرد و با سیلی از تماسهای بیپاسخ مواجه شد. مجبور شده بود مدت مرخصیای که درخواست کرده بود رو بیشتر کنه و نمیدونست چرا تهره با وجود دونستن این موضوع اینقدر باهاش تماس گرفته اما به محض اینکه شمارهی یکی از سربازهایی رو که بهش رشوه داده بود تا خبرهای داخل اداره رو بهش بگه روی صفحه دید، متوجه شد که قطعا اتفاق مهمی افتاده. شمارهی تماس تهره رو گرفت و زیاد طول نکشید که خبرنگار جوابش رو بده.
_ نونا... چرا جواب نمیدادی؟
ینا همینطور که لباسهای خیس از بارونش رو عوض میکرد، در اتاق رو بست تا مبادا هیوک صداش رو بشنوه.
_ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ کارآگاه یانگ... متهم شده... به قتل...
نفس توی سینهی ینا حبس شد. با وویونگ در ارتباط نبود اما فکر میکرد حداقل جای امنی باشه اما حالا خودش رو لعنت میکرد. نباید اینقدر راحت وویونگ رو تنها میگذاشت.
_ یعنی چی وویونگ... دستگير شده؟ کیم تهره... اونجا چه خبره؟
قبل از اینکه تهره جوابی بهش بده، صدای ضربهای که به در اتاق زده شد، توی فضا پیچید و بلافاصله بعدش صدای هیوک بلند شد.
_ نودل حاضره.
_ الان میام.
نمیدونست باید چیکار کنه پس فقط زیر لب از تهره خواست تا بعدا باهم در ارتباط باشن و تماس رو قطع کرد. سریع از اتاق بیرون رفت و سعی کرد لبخند روی لبهاش رو حفظ کنه. هیوک اگه میفهمید برادرش رو دستگیر کردن، حتی یک لحظه هم توی اون خونه نمیموند.
_ اتفاقی افتاده؟
پشت کانتر نشست و نگاه متعجبش رو به هیوک داد که با اضطراب بهش خیره شده بود.
_ نه چه اتفاقی مثلا؟
هیوک فقط سرش رو به طرفین تکون داد و شروع به ریختن نودل توی ظرف کرد. همه چیز رو شنیده بود. با این حال، دلش میخواست متوجه این بشه که ینا واقعا باهاش روراست هست یا نه. به لطف چیزهایی که توی کارآموزی بهشون یاد میدادن، خوب بلد بود چطور احساساتش رو مخفی کنه. باید حسی که اخیرا نسبت به اون دختر، ته دلش جوانه زده بود رو نادیده میگرفت. ینا بهش قول داده بود که اگه اونجا بمونه، شرایط بهتر میشه اما همه چیز داشت بر خلاف تصورش پیش میرفت.
_ امروز بهت خوش گذشت؟
بدون اینکه به ینا نگاه کنه پرسید و سرگرم خوردن نودل شد. میترسید که نتونسته باشه به اندازهی کافی اون دختر رو تحت تاثیر قرار بده. فکر کردن به اینکه دقیقا چه حسی بهش داره سخت بود. نمیتونست فقط توی دو هفته برای احساساتش تصمیم جدی بگیره پس فقط تلاشش رو کرده بود تا جایی که میتونه اون دختر رو خوشحال کنه.
YOU ARE READING
Night Queen
Fanfictionاعتراف کردن به اشتباهات با بالاتر رفتن جایگاه اجتماعی سختتر و سختتر میشه. تا قبل از اینکه به جایی برسی، هرروز توی آینه نگاه میکنی و به خودت قول میدی وقتی به چیزی که خواستی رسیدی، به گناهت اعتراف کنی اما به محض اینکه توی اجتماع شناخته میشی، ترس از...