یک ماه به سرعت برق و باد گذشت و حالا امگا آخرای ماه نهم قرار داشت دیگه عملاً خونه نشین که هیچ تخت نشین شده بود و شاید بالغ بر هزاران بار طی این ۹ ماه از حاملگی و بچه داشتن پشیمون شده بود.
تیشرتشو با زحمت از سرش بیرون کشید و روی بقیه لباسهاش انداخت این روزا دیگه باکسر نمیپوشید و فقط تیشرتهای خیلی گشاد میپوشید و وقتاییم که تنها با تهیونگ بود حتی شلوارشم نمیپوشید، نفس تنگی و احساس گرمای بیش از حد تنها گوشه کوچیکی از دردسرهای بارداری بود.
با ورود تهیونگ به حموم سمتش برگشت و دستاشو سمتش دراز کرد:
_ته کجا بودی نمیتونم زیاد سر پا بایستم
_یادم رفته بود سیستم خنک کننده اتاق را روشن کنم
خواست لباساشو در بیاره که جیمین دستشو رو دست مرد گذاشت:
_درش نیار
_اینجوری بیام تو وان؟ با لباس؟
پسر لب و لوچشو آویزون کرد و حق به جانب ایستاد:
_لخت شی تحریک میشم و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم دفعه قبل نزدیک بود گریه کنم یادت نیست
_مگه دفعه قبل به خاطر تحریک شدنت بود یه ساعت باهام حرف نزدی؟
_اوهوممم
مرد زد زیر خنده و همونطور با لباس دست امگا رو گرفت و داخل وان شدن:
_پس من چیکار کنم که تو همیشه جلوم لختی؟
جیمین خندید و خودشو تو بغل مرد جا داد با حس لگدهای وحشتناکی که به شکمش میخورد تو بغل همسرش ولو شد و با اعتراض بهش توپید:
_ته به بچههای بیتربیتت ادب یاد بده
امگای لوسشو تو بغلش فشرد و همونطور که کمرشو ماساژ میداد چونشو رو کتف پسر گذاشت:
_چه گیری رو بچههای معصوم من داری؟
_معصوم؟!!!!!این وحشیا معصومن؟
_یعنی تو وحشی؟
_چه ربطی به من داره؟
_نصف کارای تو رو نمی کنن هنوز.... به نظرم دقیقاً به تو رفتن
_کی من تو رو لگد زدم؟
_کاش لگد میزدی تو.....
لپهای تپل پسر را گرفت و سمت خودش برگردوند:
_تو منو مبتلا کردی پسر
خندید و لباشو غنچه کرد تا آلفا ببوستش و به هدفشم رسید با اتصال لباشون به هم دوقلوها تو شکمش به هیاهو افتادن؛ با بیمیلی و درد از مرد جدا شد و دستاشو رو شکمش گذاشت:
_آخ آخ.... چتونه آخه پدر منو درآوردین شما
تهیونگ جیمینو رو پاهای خودش خوابوند و سعی کرد با ماساژ دادن کمرش یکم آرومش کنه:
YOU ARE READING
Fake Marriage:ازدواج سوری
Fanfictionپسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ: پنجشنبه ها