Orange Blossom

408 85 275
                                    

عینک مطالعه‌اش رو از روی چشم برداشت و با نگاهی به ساعت مچیش کتاب داخل دستش رو بست.

_خب کلاس امروز تمومه فقط یادتون نره پایان‌نامه های تکمیل رو به ایمیلم بفرستین..و تا جلسه بعد خدانگهدار.

دانشجو‌ها یکی از پس دیگری از استادشون خداحافظی کردن و استاد کیم به گرمی و با لبخند سر تکون میداد..

آخرین کلاس امروزش بود و الان میتونست برگرده خونه..
حتی با فکر اینکه بالاخره بعد از این همه ساعت و کلاس های پیاپی میتونه به خونه بره لبخند عمیقی زد.

از صبح تا به الان که عصر بود همسر و پسرش رو ندیده بود و این مقدار زمان حتی برای یک روز هم خیلی زیاده!.
قلبش دیگه تحمل دلتنگی رو نداشت پس مشغول به جمع کردن وسایلش شد اما در همون لحظه با صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از باکس عینکش گرفت.

سیو " شکوفه پرتقال " باعث بیشتر شدن لبخندش شد و با انرژی خاصی برخلاف تمام خستگیش اتصال رو برقرار کرد:

_خیلی عجیبه که از صبح باهام تماس نگرفتی پرتقال کوچولو! دارم..

ادامه حرفش با صدای گرفته و پر از بغض پسر پشت خط شکسته شد:

_جینی..

قلبش یک تپش رو جا انداخت و ترک‌های صدای همسرش باعث شد نگرانی سرتاپاش رو فرا بگیره..
و حالا میتونست صدای گریه‌های بلند پسرش رو هم بشنوه!!.

_جونگو؟! چیشده؟ چرا یوسون داره گریه میکنه؟

_دیگه نمیتونم جینی! نمیتونم ساکتش کنم!..سه ساعته که مدام گریه میکنه و آروم نمیشه..حتی رایحه‌ام براش کافی نیست انقدر از صبح آزادش کردم خونه بوی باغ پرتقال گرفته الان به جای بچه باید بیل دستم میگرفتم!.

پسر همه این حرف‌هارو با بغضی در آستانه شکستن و نق‌ میگفت و سوکجین میتونست لب‌های یاقوتی و برچیده‌شده امگارو از پشت خط هم تصور کنه..

_سریع خودمو میرسونم فقط یکم دیگه تحمل کن عزیزم!.

_زودتر بیا !

بعد از قطع شدن اتصال، پسر موعسلی با درموندگی به توله گرگ بیقرارش نگاه کرد..
جوری گریه میکنه و جیغ میکشه که زبون کوچیکش کاملا پیداست!.

_بابا جینی داره میاد یوسونا !.شنیدی؟ تو راهه پس لطفا انقد بابایی رو اذیت نکن پسرم!.

اما یوسون فقط یقه پدرش رو داخل دست میفشرد و بینیش رو محکم به گردنش میمالید..

یوسون کوچولو فقط امروز رایحه بابا جینی رو میخواست و از سه ساعت پیشی که اون رایحه از روی تن جونگکوک پرید شروع به بی‌قراری کرد!.

_آروم نمیشی؟ خیلی خب پس منم باهات گریه میکنم!.

موعسلی با نهایت بغضش نالید و همونطور که روی زمین مینشست و پسرش رو داخل بغلش میفشرد شروع به گریه کرد و حالا هق‌هقای بلندش با صدای یوسون ترکیب شده بود!.

𝗢𝗿𝗮𝗻𝗴𝗲 𝗕𝗹𝗼𝘀𝘀𝗼𝗺 ‖ JINKOOK "ONESHOTDove le storie prendono vita. Scoprilo ora