existence

266 43 3
                                    

Han pov:
یه صبح دیگه که چشمامو باز میکنم روبه این دنیای بی رحم شروع شد !
اما امروز احتمالا قراره خوب پیش بره چون انرژی بیشتری از روزای دیگه دارم...
از روی تخت پاشدم و کمی دستامو کش دادم بالای سرم تا دردش رو کمتر کنم دستام خواب رفته بود از روی تخت بلند شدم سردرد داشت اذیتم میکرد احتمالا به خاطر اینه که دیشب تا خرخره الکل خورده بودم مغزم هنوز نمیفهمه چه اتفاقی داره رخ میده تیشرت مشکی ای پوشیدم و سویشرت مشکی ای روش پوشیدم سمت آشپزخونه رفتمو لیوانی از کابینت دراوردم و سمت شیر آشپزخونه رفتم تا آب بخورم ولی زنگ در خونه به صدا درامد و از خواسته ام پشیمون شدم سمت در رفتم و بازش کردم دوباره همون مزاحم و دوست همیشگیم بود!
-اینجا چه خبره پسر بمب ترکیده؟
-نه سونگهون اینجا همیشه اینجوریه برای چی اینجایی؟؟
-امدم دنبالت باهم بریم دانشگاه!
-آفتاب از کدون طرف درامده؟
-از سمت من!!
-هاهاهاها خندیدم جمع کن خودتو بریم امتحان داریم
-خوندی؟
-تاحالا دیدی بخونم؟؟
-نه
-پس پاشو بریم
سمت در رفتم و خارج شدم سونگهونم پشت سرم مثل جوجه اردک ها راه افتاده بود
وارد اسانسور شدم نگاهی به خودم تو ایینه اسانسور انداختم و به این نتیجه رسیدم بزرگترین تنفر و فوبیام به خودمه از خودم متنفرم از چشمای گود افتاده ی خسته م از دماغم که مثل بقیه پسرونه نیست از قدم و همه و همه متنفرم انقد غرق افکارم شدم که نفهمیدم کی رسیدم به دانشگاه
توی راهرو قدم میذاشتم و به نگاهای که روم بود بی توجهی میکردم وارد کلاس شدم و کیفمو روی میزم پرت کردم و نشستم که معاون وارد کلاس شد
-بچه ها امیدوارم از پس این امتحان هم مثل بقیه بر بیاید
هان جیسونگ پوزخندی زد
-البته این امتحان کمی سخته موفق باشید
برگه هارو پخش کردو رفت
هان جیسونگ به برگه نگاه کردو فهمید امتحان از سنگین ترین فصل کتابشونه یعنی امپراطوریه لی
(One hour later)
بعد اینکه امتحانو دادم مستقیم راه برگشت به خونه رو طی کردم نگاهی به آیینه انداختم و وضع موهام اصلا خوب نبود
بهم ریخته بودم پس تصمیم گرفتم برم حموم
وارد حموم شدم لباسامو دراوردم  شیر آب رو روشن کردم رفتم زیر آب و حدود سی دقیقه گذشته بود و خواستم بیام بیرون از حموم که پام لیز خورد و سرم خورد به سنگ حموم و همه چیز تار شد
________
هان جیسونگ:
وقتی چشمامو باز کردم توی حموم نبودم
توی اتاقم یا توی دانشگاه نبودم
انگار جای جدیدی بودم و دوباره متولد شده بودم احساس زندگی میکردم
اما همه چیز اروم بود تا وقتی که نگام به دستام افتاد که پر از تتو بود و الان تمامش از بین رفته ...زیر چشماش گود نیوفتاده پوستش میدرخشه و ترسید و سریع از جاش بلند شد حتی لباس هاشم عادی نبود یه هانبوک صورتی بود که یه نوریگا به بندش اویزون بود توی اتاق پر از نقاشی بود و هان جیسونگ چنتا طلا هم میدید هنوز تو شک بود که چه اتفاقی داره میوفته
حالا که کاملا از حالت خوابیده در امده بودم و نشسته بودم برگشتمو نگاهی به دورو ورم انداختم یه آیینه توجهمو جلب کرد سمتش رفتمو وقتی بهش رسیدم و توش نگاه کردم جیغ بلندی کشیدم که باعث شد صدام توی محوطه پژواک(اکو) بشه یهو درهای چوبی اتاق باز شد و چنتا زن و یه مرد وارد اتاق شدند
که یهو یکی پرید تو و زانو زد و
گفت :به هوش امدید ارباب متوجه نشدیم الان طبیب هارو میفرستم تا شمارو معاینه کنن
هان جیسونگ بلند داد زد
-تو کدوم خری هستی دیگه
همون موقع خدمتکار زد زیر گریه
-من خدمتکارتونم از بچگی با شما بزرگ شدم چطور من رو به یاد نمیارید حال شما خیلی بده احتمالا ارباب
هان جیسونگ دوتا دستاشو روی سرش گذاشتو گفت
-اینجا کدوم جهنم دره ایه؟
_خانه ی پدری شماست
_تو اسمت چیه؟
_من جونگین هستم ارباب یانگ جونگین
شاهزاده چه صیغه ایه من هان جیسونگم
جونگین زد زیر گریه و همانطور که گریه میکرد گفت:اوه شاهزاده حتما خیلی بهتون فشار وارد شده و اذیت شدید
بعد این حرف کل اتاق زدن زیر گریه که برای هان جیسونگ کاملا تعجب برانگیز بود
جیسونگ:خب راجع به خودم بگو یانگ جونگین
بعد این حرف دوباره همه زدن زیر گریه
جونگین دوباره لب زد:شما ارباب هان جیسونگ هستید از طایفه ی هان شما قراره فردا به قصر برید و من هم قراره شمارو همراهی کنم
جیسونگ:برای چی باید به قصر برم؟
جونگین:برای جشن بزرگ تولد عالیجناب پادشاه و یک دلیل دیگه که نمیتونم به شما بگم
_________
☆این اولین نوشته ی منه امیدوارم لذت برده باشید
و اینکه متاسفم برای تاخیر در آپ کردنش از این به بعد سعی میکنم هروز آپ کنم و اینکه بهم بگید همین برای داستان اوکیه یا کتابی بنویسم!!

reversal/واژگونی(Minsung)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ