محافظ در ماشین رو پشت سرِ جیمین، به آرومی بست.
_ارباب، خواهش میکنم امشب رو تا دیر وقت داخل کلاب نگذرونید.جیمین مشغول مرتب کردن موهاش بود و تارهای آشفتهی رنگیش رو از روی پیشونیش کنار میزد، که با شنیدن جملهی بادیگارد از حرکت ایستاد.
به سمت مرد چرخید و تای ابروش رو با غیظ بالا برد:
_الان به من دستور دادی؟!قبل ازعصبانی شدن پسر نوجوان روبهروش، به آرومی جواب داد:
_میدونید اگر مادرتون بفهمن از دستوراتشون سرپیچی کردید...میان کلام بادیگارد پرید و پرخاش کرد.
_فوضولیش به تو نیومده.بادیگارد سیاه پوش قدمی به جلو برداشت.
با نگرانی لب زد.
_قربان، من میخوام شما در جریان باشید که اوضاع بهم ریختهس و...جیمین ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخندی زد.
_چه اتفاقی میافته؟!با انگشت اشارهش به آرومی پوستِ نرم چونهش رو لمس کرد و با تفکر لب زد.
_چی میشه اگر مادرم بفهمه تو از دستوراتش سرپیچی کردی و پسرش عزیزش رو توی خطر انداختی؟! احتمالا تو اخراج میشی و بعدش چی به سر زندگیت میاد؟!رنگ محافظ جوان پرید و لبهاش بیصدا باز و بسته شد.
جیمین لبههای کت لیش رو کنار داد و دست به کمر زد.
_من از کسایی که زیاد وراجی میکنن خوشم نمیاد.به طرف محافظ ماتمزده برگشت.
_مخصوصا اگر راجعبه خودم اظهار نظر کنن.دستش روی سیم سیاه هندزفری مرد کشید و به آرومی زمزمه کرد:
_پس امیدوارم باعث نشی شکایتت رو به مادرم بکنم.محکم روی تخت سینهی مرد کوبید.
_شب خوبی رو میگذرونم.چشمکی زد و با لبخند عمیق روی لبهاش، سر برگروند و راه کلاب رو در پیش گرفت.
کلاب مطرح و مشهور "کریستال" در گرانترین منطقهی سئول واقع شده بود و سه سال متوالی برندهی بهترین کلاب کره شده بود.
لوسترهای بزرگ و درخشان کریستالی، نورپردازیهای منحصر به فرد و دیجیهای معروف بینالمللی از جمله ویژگیهای خاص این مکان بود.
این کلاب میزبان سیاستمدارها، افراد بزرگ و مشهور بود و وقت گذروندن در این مکان پر زرق و برق جزو سرگرمیهای مورد علاقهی جیمین بود.
مامورینی که جلوی درهای ورودی ایستاده بودن و کارت قرمز عضویت کلاب رو چک میکردن، با دیدن جیمین و محافظهایی که پشت سرش بودن به سرعت تعظیم نود درجهای کردن و بدون توجه به صف راه رو براش باز کردن.
جیمین سرش رو چرخوند و نیم نگاهی به دو مرد پشت سرش انداخت.
_دلم نمیخواد جلب توجه کنم. داخل ماشین منتظرم بمونین.
KAMU SEDANG MEMBACA
Buried Alive VMIN-MINV
Fiksi Penggemar_تو جرات میکنی برام شرط بذاری؟! تهیونگ چشمهاش رو بست و به سرعت داد زد. _دوست پسرم شو!! جیمین بهت زده خندید و متقابلا فریاد زد: _چی؟! تو...چی گفتی؟! دیوونه شدی؟! من ازت متنفرم!! _ب...رام مه...مهم نیست. ب...بهم در..دروغ بگو که دو...دوستم دا...ری...