پارت52

2.1K 359 64
                                    

قبل اینکه بتونه تا آخر اون مایع سفید رنگ و وارد رگش کنه در با صدای بدی باز شد و چهره بهت زده یونگ بین چهارچوب مشخص شد،به محض دیدن اوضاع بدون معطلی سمت مرد آلفا حمله ور شد
*زندت نمیزارم مرتیکه مادرجنده چطور جرعت کردی به جیمین من دست بزنییی؟؟؟
درگیری خیلی زود بالا گرفت طوری که آدمای زیادی از بیرون اتاق نظاره گر ماجرا شدن. جیمین نفس نفس زنان دستش و روی گردن خونیش فشرد و بدون توجه به حال بدش سمت هانول که از گریه زیاد قرمز شده بود رفت
+ها...هانول آهه...آپا اینجاست...گر...گریه نکن
به هر بدبختی که بود پسرکش و به آغوش کشید ،اما همین که خواست برگرده با گیج رفتن سرش روی زمین افتاد و به معرکه مقابلش چشم دوخت. یونگی که در قالب گرگ مشغول تیکه پاره کردن مرد ناشناس بود تصویر دور از انتظاری و به وجود آورده بود که احساسات زیادی و به قلب مضطرب امگا منتقل میکرد مثل ترس و وحشت،آرامش و امنیت که اگر چه در تضاد بودن اما دلهره ی خفقان آوری و بهش هدیه میدادن
+یو...یونگ
همزمان با برگشتن نگاهش به چشمای نیمه باز جیمین نفس تو سینش حبس شد.دیدن چهره بی حال پدرش در حالی که سعی داشت به سختی نوزاد و با دستای بی حسش حفظ کنه بدجوری قلبش و به درد میاورد چطور تونست در حفاظت از مروارید طلایی خانوادشون اینقدر بی احتیاطی کنه ؟
به فرم عادیش برگشت و خیلی زود کنار جسم بی حالش حاضر شد تا وضعیتش و بررسی کنه
*جیمین؟؟اون‌...اون عوضی بلایی سرت آورد؟
"قربان؟
حرصی از ورود نگهبانا به اتاق خشمگین سمتشون رفت و سیلی محکمی مهمون صورتای زمخت تک تکشون کرد
*پس برای چی حقوق میگیرین هاننن؟؟؟؟فقط بزارین برگردم عمارت حقتون و میزارم کف دستتون
مجددا سمت آپاش رفت و بعد سپردن هانول گریون به یکی از نگهبانا دستاش و قاب صورت رنگ پریدش کرد که با گچ دیوار مو نمیزد،اول باید میفهمید مشکل از کجاست تا زودتر دست به کار بشه
*میتونی حرف بزنی؟
قطره اشکی از گوشه چشماش پایین ریخت که خون ترو آلفای کوچیکتر بار دیگه به جوش اومد،کاش میتونست اون مردک پست و بار دیگه زنده کنه تا با قطعه قطعه کردنش عذاب مهلکی و به جون بی ارزشش ببخشه...حیف که نمیشد زمان و به عقب برگردوند ...حیف!

*جیمین من باید بدونم لطفا ...فقط ...فقط یه اشاره
+گ...گر...گردنم
نگاهش خیلی زود از چشمای اشک آلود امگا به روی حنجرش منحرف شد ،یه نقطه قرمز رنگ که اطرافش به کبودی میزد خبر از نشونه های خوبی نمیداد
*خیلی خب آپا من ...الان درستش میکنم باشه ؟گریه نکن که قلبم همین الانشم پاره پاره شدس
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و با بغل کردنش اینبار لبهاش و روی محل زخم گذاشت تا با مکیدن بتونه اون مواد کوفتی و از بدن لرزون پدرش خارج کنه
هیسی بخاطر درد کشید و نا خواسته چنگی به موهای یونگ زد
+آخخ...درد داره...ی...یونگ
طولی نکشید که بعد گذشت لحظات کوتاهی ،از آغوشش بیرون اومد و نظاره گر لبهای خونی پسرکش شد
*نگران نباش کلش و جذب کردم دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره بهت قول میدم
نفهمید چیشد که یهو بغضش شکست و با صدای بلندی زد زیر گریه ،درست مثل بچه ای که نخ بادبادکش و رها کرده

𝘼𝙢𝙖𝙧𝙞𝙨🌙Where stories live. Discover now