SinisterLife

172 28 5
                                    

سهون هیچ‌وقت فکرش هم نمی‌کرد بعد از کشتن اون آلفای پیر با سم، حالا مجبورش کنن با یه آلفای طرد شده از پک ازدواج کنه.

آلفایی که بعد از متهم شدن به قتل امگای باردارش، از پک بیرون اومد و وسط جنگل تو یه عمارت تسخیر شده زندگی می‌کرد.

                     ________________

تا حالا به یه دورگه‌ی آلفا_امگای نگون بخت، بر خوردید؟

این سرنوشت شوم درست بعد از ده سالگی سهون مشخص شد، زمانی که تبدیل به یه گرگ طلایی شد و بقیه رو وحشت زده کرد.

گرگ‌های طلایی فقط تو افسانه‌ها به گوش مردم رسیده بود و حتی اطلاعات درست حسابی‌ هم راجبشون وجود نداشت.

افسانه‌ها گرگ‌های طلایی رو شوم و نحس می‌خوندند، فقط به این خاطر که به علت جهش ژنتیکی دو رگه می‌شدن و هم خصلت آلفا تو خونشون بود و هم امگا.
رایحه‌هاشون نه به اندازه‌ی آلفاها قوی بود و نه به اندازه‌ی امگاها لطیف.

سهون فقط تونست ده سال زندگی کنه، بچگی کنه و مثل مردم عادی تو پک باشه، فقط ده سال.

اما الهه‌ی ماه و خورشید تصمیم گرفت به زندگی عادی سهون بعد از ده سال پایان ببخشه و سرنوشت شومی که تو فکرش بود رو تو اقبال سهون نهفت.

سهون هفده سال بعدی زندگیش رو تو تنهایی و دوری از بقیه گذروند؛ دوری از خانواده، دوری از دوست‌هاش و دوری از تمام چیزهایی که بچه‌های همسن خودش به راحتی داشتن ولی سهون...

سهون حتی برای هرچیزی که نیاز اصلی و واجبش هم بود باید التماس می‌کرد تا براش تهیه کنن و تهش هم انگ یاغی و سرکش بودن بهش می‌زدن.

سهون کلافه بود از همهمه و شلوغی بیرون، درک نمی‌کرد مرگ یه آلفای پیر هفتاد ساله مگه چقدر غم انگیز و ناراحت کننده بود که کل مردم پک انقدر عزاداری می‌کردن؟!

مهم نبود که اون آلفا یکی از مهم‌ترین افراد پک و دست راست پدربزرگش رئیس پک می‌بود، از نظر سهون اون پیرمرد هوس‌باز به اندازه کافی عمرش رو کرده بود و لیاقت این همه شیون و گریه‌زاری رو نداشت.

سهون بهش لطف کرده بود با یه سم خیلی قوی اون رو کشته بود، سمی که توی لیوان شرابش ریخته بود، بعد از چهار ثانیه عمل کرد و اون پیرمرد حتی نتونست از مزه‌ی شرابش که قطعا با وجود سم تلخ‌تر هم شده بود لذت ببره.

سهون با ظاهری ترسیده و نگران به پدرش زنگ زده بود و تا رسیدن خانوادش بالای سر اون جنازه نشسته بود و با گوشی موبایلش بازی می‌کرد.

خب سهون در واقع فقط جلوی بقیه تظاهر می‌کرد که خیلی ترسیده و درموندست اما فکر نمی‌کنید که واقعا ترسیده باشه؟!

سهونی که خیلی راحت روی تخت بزرگ و کینگ‌سایزشون نشسته بود و با خونسردی کامل به مرد نگاه می‌کرد، که نحوه‌ی مردنش، رو ثانیه به ثانیش رو با چشم‌هاش ثبت کنه، قطعا نترسیده بود، اون فقط خیلی خوب یاد گرفته بود که چطور تظاهر کنه و فرومون‌هاش رو تغییر بده.

SeKaihun .One ShotWhere stories live. Discover now