🩸𝖢𝖺𝗆𝖾𝗋𝖺🩸

91 10 6
                                    


《این سرنوشت سیاه و نفرین شده ی منه، من نفرین شده ام...تفرین به تناسخ ، نفرین به زنده موندن تا ابد!》
هوانگ مون سوا ، دسامبر ۱۹۲۱

-اوه اوه نگاه کنین! هوانگ لونی اینجا یه دوربین چند تیلیاردی شکسته داره!

چه‌وون همزمان با گفتن این حرف، مون‌سوا رو با انگشت اشاره نشون داد و شروع به خندیدن کرد...مون‌سوا روی زمین زانو زد و در حالی که از اشک هاش جلوگیری میکرد، فحشی زیر لب نثار قلدر مدرسشون کرد و شروع به جمع تیکه های شکسته دوربین قدیمیش کرد...اون یه دوربین عادی نبود، برادر کوچیکترش، هیونجین قبل از رفتن مون سوا به سئول اون رو براش خریده بود و اون دوربین واقعا برای مون‌سوا ارزشمند بود...

در حال جمع کردن تیکه های شکسته ی شیشه ی دوربین، تیکه ی تیزی توی انگشت حلقش فرو رفت و باعث خونریزیش شد، اما مون‌سوا ذره ای به اون خون اهمیت نداد و بعد از جمع کردن تیکه های شیشه، به سمت در خروجی مدرسه به راه افتاد...با کشیده شدن دستش توسط دست لطیفی، سرش رو برگردوند و نگاهش رو به چشمای تنها دوستش، یجی دوخت...دختر سال دومی ای که از وقتی وارد دانشگاه شده بود، با مون‌سوای سال سومی رابطه خوبی رو برقرار کرده بود...

-اونی خوبی؟

-خوب نیستم یجی شی...اصلا خوب نیستم...

و با گفتن این حرف، قطره ی اشک جلوی چشمش رو پاک کرد...

-چه‌وون باز چیکار کرده؟

-دوربینی که هیون واسم خریده بود رو شکوند...

یجی با شنیدن این حرف با چشمای گرد شده به مون‌سوا خیره شد...اون هم قطعا میدونست که چقدر این یادگاری واسه ی مون سوا عزیز بود...چون مون سوا یک سال پیش برای رویاش که مدل شدن بود از بوسان به سئول اومده بود و بخاطر موقعیت مدرسش، نمیتونست هیچگونه ارتباطی با کسی حتی خانوادش داشته باشه...

-مشکلی نیست امروز میرم یکی دیگه میخرم...مهم این بود که یادگار هیون بوده...

دختر بعد از خداحافظی کردن با یجی، به بیرون از مدرسه راه افتاد...توی راه در حالی که با مادرش حرف میزد، متوجه دوربین مشکی اما براقی داخل ویترین عتیقه فروشی شد...قیمت دوربین زیاد بود، اما برای مون‌سوا که توی خانواده پولداری متولد شده بود، بیشتر شبیه به خرید نصف وسایل صبحانشون بود...با هل دادن در شیشه ای مغازه به داخل و شنیدن صدای زنگ بالای در، نگاهش رو به اطراف دوخت با نگاه کردن به پیرزنی که صاحب مغازه بود و به مون سوا لبخند میزد، اون هم متقابل لبخندی زد.

دوربین رو دور گردنش انداخت، برخلاف شکلش زیادی سبک بود و همین حس خوبی به مون سوا میداد...قدیمی به نظر میرسید ولی براق بود...بعد از حساب کردن پول دوربین،برگشت که از در بیرون بره اما با شنیدن صدای پیرزن سرجاش ایستاد:

ماه قرمز | Red moonWhere stories live. Discover now