🥀𝖳𝗁𝖾 𝗈𝗍𝗁𝖾𝗋 𝗆𝖺𝗇🥀

77 6 1
                                    

-چیکار میکنی منو از اینجا بیار بیرون!

مون سوا با دست های لرزون میله های قفس بزرگ رو مثل یک زندانی گرفت و در حالی که از شدت سرما میلرزید، به چهره راضی جونگکوک خیره شد...

جونگکوک با پوزخندی ترسناک در میله ای قفس رو قفل کرد و کلیدش رو داخل جیب لباس قدیمی و خاک خورده اش گذاشت و دوباره به دختر خیره شد:

-حالا جرعت داری یه بار دیگه به فرار فکر کن!

-یعنی چی؟واسه چی؟منو ول کن من باید برم پیش خانواده و دوستام اونا نگرانمن!

-تنها خانواده تو منم سوا...من!

پسر با لبخند بینی سرخ شده ی سوا رو لمس کرد و بلند شد...

-به اینم فکر نکن که حالا حالاها از اینجا بیرون میای...

و با بالا انداختن ابروهاش از اون مکان دور شد؛ سوا، ترسیده و بی چاره، روی زمین سرد و آهنی قفس افتاد و در حالی که نفسش بخار مانند توی هوا شکل میگرفت، بدنش میلرزید و بینیش از شدت سرما قرمز شده بود به محل رفتن جونگکوک خیره شد تا زمانی که چشم هاش به آرومی سیاهی رفتن و به خواب عمیقی فرو رفت...

چشم هاش رو با حس درد شدیدی داخل استخون های بدنش به هم فشار داد و بعد باز کرد، اما این بار به جای فضای سرد و کشنده قفس دوباره داخل همون اتاق گرم قبلی بود...

به محض‌ چرخوندن نگاهش به اطراف با جونگکوکی که پشت بهش جلوی آینه ایستاده بود و لیوانی که به نظر محتواش خون بود خیره شد.

-چخبره اینجا؟من-

-توی قفس بودی...

مرد برگشت و اینبار از نیم رخ با چشم های سرد و قرمزش به دختر خیره شد:

-هشت ساعت، از درد و سرما بیهوش شده بودی اما امکان نداره مریض بشی چون الان انسان نیستی...

-تو کی هستی؟جدی، تو با من چیکار داری؟

پسر کمی به صورت دختر نزدیک شد و جواب دختر رو با لبخندی داد:

-فکر کنم همه چیز رو توی خاطراتم دیده باشی...تو زندگی دوم زنی هستی که من عاشقش بودم، با همون صدا، صورت، و روح...

جرعه دیگه ای از لیوانش نوشید و ادامه داد:

-ومپایر ها فقط یکبار توی زندگیشون عاشق یه نفر میشن و در واقع، عاشق روح اون شخص شدن و اگه زندگی بعدیشون رو پیدا کنن دوباره بهشون کشش پیدا میکنن!اون دوربینی که تو باهاش از من عکس گرفتی دوربین نفرین شده ی خودت توی زندگی قبلیت بود و بخاطر همین باعث بیدار شدن من شد!

-ب-بیدار شدنت؟

-من هیچوقت نمرده بودم طبق چیزایی که خدمتکار ها میگن من طلسم شده بودم، البته خودم به جز خاطراتی که با تو داشتم چیز دیگه ای یادم نمیاد...

ماه قرمز | Red moonМесто, где живут истории. Откройте их для себя