سیب زمینی سرخ کردهای که سفارش داده بود رو از روی کانتر برداشت، لبخندی به خانم کانگ، مسئول سلف بیمارستانی که دوره پرستاریش رو میگذروند، زد و در حالی که به سمت در خروجی میرفت، گازی به یه دونه از سیب زمینیهای عزیزش زد.
با خروج از سلف، راهشو به سمت حیاط و نیمکتی که دوستای خستش نشسته بودن، کج کرد.
تو راه با تک تک آدمایی که میشناخت و نمیشناخت، سلام و احوال پرسی میکرد و از دیدن لبخندشون خوشحال میشد. بنظر نمیاومد امروز کسی تو خطر باشه، این ارامش هم باعث ترسش میشد و هم خوشحالیش. میترسید چون دلیل وجودش، حفظ کردن انسان ها از خطری بود که هر لحظه و هر کجا در کمینشون بود. خودش، خطر و آدمها، عضوی جدا ناپذیر بودن.
به آسمون نگاه کرد و لبخند زد. خدا برای آرامش موجوداتش، اون و دوستای دیگشو آفریده بود. همشون برای قدردانی و ستایش از پروردگارشون، وظایفشون رو کامل انجام میدادن.
روزی که خدا تصمیم گرفت به عنوان یه آدم برای محافظت از انسانها، آرزوش رو برآورده و به زمین بفرسدتش، خوشحالترین فرشته محافظ بود. بنظرش مراقبت از آدما در حالی که نزدیکشونی و زندگیشون رو لمس میکنی، راحتتر و جالبتر بود. بکیهون عاشق وظیفش بود.
یه قدم بیشتر با نیمکت فاصله نداشت که با سوت کشیده شدن گوشاش و دیدن اتفاقی که قرار بود بیفته، محکم پاکت سیب زمینیشرو کنار سهونی که سرشو از پشت، رو تکیهگاه نیمکت آویزون کرده بود، پاهاشو تکون میداد و در حال غر غر کردن بود، گذاشت. بدون هیچ توضیحی به دوستاش که متعجب نگاه و صداش میکردن، شروع به دویدن کرد. روز بود، نمیتونست نامرئی شه یا حتی از قدرت تلپورتش استفاده کنه و این داشت دیوونش میکرد. باید خودشو زود میرسوند و نجاتش میداد. اون فرشته محافظ بود و باید هر طوری که شده جون اون فرد رو نجات میداد.
با سریعترین حالت ممکن برای یه آدمیزاد، به سمت چهارراه نزدیک بیمارستان دوید.
با دیدن پسر بچهای که از مادرش که در حال بلند بلند صحبت کردن با موبایلش بود، جدا شده و بدون توجه به چراغ قرمز عابر پیاده، در حال عبور از خیابون نسبتا شلوغی که توی این تایم خلوت بود و صدای لاستیکایی که به روی زمین کشیده میشدن، نشون از ماشین و رانندهای بود که با سرعت تموم در حال روندن و نزدیک شدن بهش بود، ایستاد و چشماشو بست.
وقتی بازشون کرد؛ با متوقف شدن زمان، نفس راحتی کشید. با قدمهای آروم و شمردهای شروع کرد به راه رفتن تا همزمان نفسش بالا بیاد.
با قرار گرفتن پشت پسر بچه، زانوی راستشو روی زمین گذاشت و چشماشو باز و بسته کرد و درست لحظهای که زمان دوباره شروع به گذر کرد، دستاشو به سمت پسرک دراز کرد و تو بغلش گرفت و سریع به سمت عابر پیاده دوید.
مقابل مادری که تازه متوجه بچش شده بود و شوکه به بکهیون و پسر بچه تو بغلش نگاه میکرد، ایستاد. ابروهاشو توی هم برد و گفت:
_به عنوان یه مادر وظیفتون مراقبت از فرزندتون تو هر حالت و زمانیه.
و بعد با لبخند سرش رو به پسر بچه که بغض کرده بود برگردوند و بوسهای به لپای سفید هلوییش زد، آروم تو گوشش جمله همیشگیشو گفت:
_یادت نره که هر لحظه حواسش بهت هست.
با این که میدونست برا یه بچه جمله نامفهومیه و ممکنه یادش بره ولی اون وظیفش بود که این جمله رو به همه نجات یافتگانش بگه.
بوسهای به روی موهای فندقیش زد. به آرومی پایینش گذاشت که مادرش تعظیمی کرد و تند تند گفت:
_خیلی ممنون. اگر شما نبودید...
دستشو بالا آورد و گفت:
_نیازی نیست. فقط حواستونو بیشتر جمع کنید و به وظایفتون برسید.
دستاشو تو جیبش گذاشت، بهشون پشت کرد و راه برگشت رو در پیش گرفت. چند قدم بیشتر نرفته بود که لباسش از پشت کشیده شد. به آرومی برگشت و با دیدن پسر بچه و مادرش، رو زانوهاش خم شد و منتظر موند تا جملهای رو بشنوه ولی وقتی پسرک شروع کرد با زبون اشاره ازش تشکر کردن، اشک تو چشماش جمع شد. اون بچه مشکل شنوایی و تکلم داشت و مادرش... اصلا فرد مسئولیت پذیری نبود.
لبخندی به پسرک زد، محکم چشماشو باز و بسته کرد و بهش اشاره کرد تا دیگه هیچوقت از مادرش دور نشه و مراقبت کنه.
وقتی پسرک تند تند سرشو تکون داد، موهاشو بهم ریخت و ایستاد، که پسرک با دست کوچولوش، دست مادرشو گرفت و هر دو تعظیمی کردن.
تا لحظهای که از جلو چشمش محو شن بدون توجه به سردردی که بخاطر استفاده از قدرتش روی زمین و از دست دادن انرژی؛ همیشه سراغش میاومد، ایستاد و نگاهشون کرد.
به آسمون نگاه کرد و چشماشو بست. دستاشو به دو طرف باز کرد و تو ذهنش گفت:
-ممنونم.
تشکر از خدا مهمترین وظیفش بود.
با تیر کشیدن پیشونیش چشماشو محکم بست، دستاشو دو طرف شقیقش گذاشت و ماساژ داد.
آروم آروم به سمت بیمارستان قدم برداشت. راهی که تو یه دقیقه طی کرده بود تو این لحظات طولانیتر بنظر میاومد. بالاخره با رسیدن به در ورودی بیمارستان و دیدن دوستاش، خودشو جمع و جور کرد. آروم آروم به سمت سهونی که پشت بهش در حال خوردن سیب زمینیای لذیذش بود، نزدیک شد و تو یه حرکت ازش آویزون شد که باعث شد صدای خنده هر سه شون بلند بشه.
سعی کرد جلوی لبخندی که از دیدن خندشون روی لباش تشکیل میشه رو بگیره و گفت:
-امانت دار خوبی نیستی.
سهون به سیب زمینی تو دستش گازی زد و گفت:
_بیبی برا تو نگه داشته بودم.
و دست خالیشو زیر باسنش گذاشت، بالاتر بردش و نگهش داشت تا نیفته و بعد رو به پسرا گفت:
-نگفتم اگر از سیب زمینیاش بخورم پیداش میشه؟
هر دو سری تکون دادن، بکهیون سیب زمینی رو تو یه حرکت از دستش کشید و عصبی گفت:
_دروغگو.
و از کولش پایین اومد. سهون خندید و گفت:
_نمیفهمم چرا در برابر یه لاس ساده هم جبهه میگیری.
اخم شدیدی کرد و گفت:
_تو هر حالتی دروغ دروغه، در ضمن تو داشتی میخوردیش.
سهون کمی خودشو خم کرد و صورتشو بهش نزدیک کرد، با لبخند شیطانی گفت:
_حالا ببینیم چه دروغی برا غیب شدن اینبارت بهمون میگی.
و بعد صاف ایستاد و گفت:
-مگه نه پسرا؟
جونمیون سری تکون داد و کیونگسو گفت:
_من که به این غیب شدناش عادت کردم. بعدشم، به ما چه که چه دلیلی داره. زندگی شخصی خودشه.
جونمیون گفت:
_حق با توعه ولی وقتی سر کلاس نمیاد و ازمون جزوه میخواد ،من باید دلیلشو بدونم یا نه؟ درضمن هربار به نحوی آدرنالین ما رو هم بالا میبره.
بکهیون خندید و گفت:
_بحث نکنید. من تا حالا دروغ نگفتم. رفته بودم یه پسر بچه رو از مرگ نجات بدم.
سهون نیشخندی زد و گفت:
_هر بار در حال نجات دادنی. از کجا میفهمی در خطرن آقای پرستار؟
گازی به سیب زمینی تو دستش زد، شونهای بالا انداخت و بیخیال گفت:
_تماس.
_تماسات زیادن.
با سوت کشیده شدن دوباره گوشاش و ظاهر شدن اتفاقی که در چند دقیقه آینده به وقوع میپیوست. سرا سیمه چشماشو باز کرد، با دیدن دانش آموزایی که به سمتشون میاومدن فکری به سرش زد. سریع دستشو بالا آورد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت، سیب زمینی رو به دست جونمیون داد و گفت:
_برای تو.
بعد رو به کیونگسو کرد و گفت:
_بعدا ازت جزوه میگیرم کیونگی.
کیونگسو سری تکون داد و گفت:
_باشه.
سوار یکی از تاکسیهایی که مقابل بیمارستان بود شد و گفت:
_مدرسه دونگچئون.
به سمت پنجره برگشت و برای دوستاش که با نگرانی نگاهش میکردن دست تکون داد. با اینکه واقعا کنجکاو بودن بدونن دلیل رفتاراش چیه و هر از گاهی، سوالاتی که تو ذهنشون بود رو میپرسیدن و فکر میکردن که بکهیون از جواب دادن طفره میره، ولی هیچوقت رهاش نکردن، بهش اعتماد داشتن و از این بابت، بکهیون ممنونشون بود.
تو تاکسی سرشو چسبوند به پشتی صندلی و چشماشو بست تا کمی استراحت کنه. مکانی که اتفاق توش در حال به وقوع پیوستن بود، از خیابونی که توش قرار داشت فاصله داشت، باید تلپورت میکرد و بهترین مکان توی این زمان، مدرسه دونگچئون بود. مدرسهای که تنها تو کوچهای که یه خیایون پایینتر قرار داشت و بعد تعطیلی هیچکس توش حضور نداشت. میتونست با رفتن به اونجا به راحتی و به دور از چشم بقیه تلپورت کنه.
(✿◡‿◡)(✿◡‿◡)(✿◡‿◡)
رو تختش دراز کشید و چشماشو بست. دستی به روی کیف پولش که تو جیب هودیش بود کشید و از ته دل لبخند زد. امروزم به خوبی به وظایفش عمل کرده بود و پروردگارشو خشنود کرده بود.
هر شب به زمانی که خدا در جواب وظیفه شناسی و مهربونی بی حد و مرزش، آرزوی قلبیش رو که زندگی کنار آدما و از نزدیک مراقبت کردن ازشون بود رو برآورده کرد، خوشحالترین فرشته بهشت بود.
هیچوقت خاطره اولینباری که پاشو روی زمین گذاشت و به عنوان یه پسر بچه ۶ ساله یتیم، شروع به درس خوندن کرد رو یادش نمیرفت. یه پسر بچه یتیم که همه بهش زور میگفتن و فکر میکردن یهویی غیب شدناش، بخاطر فرار از دستشونه و بیخیالش میشدن و به خودشون بخاطر ترسوندنش افتخار میکردن. درحالی که بکهیون اونها رو به بازی میگرفت و از فرصتی که در اختیارش قرار میدادن استفاده میکرد.
مسئولین یتیم خونهای که توش زندگی میکرد هم؛ بخاطر اینکه ساکت، تنها، حرف گوش کن و درسخون بود باهاش کاری نداشتن. چشماشون فقط به بچههای شیطون بود تا با اشتباهاتشون توسط دولت توبیخ نشن و هیچ وقت متوجه غیب شدنش نمیشدن.
با اینکه جسمش ۶ ساله بود ولی روح و عقلش اندازه یه مرد پرتجربه و کامل بود ولی اون زمان مجبور بود، بعد از نجات دادن ادم ها، خودش رو قایم میکنه چون مسخره بود یه پسر بچه ۶ ساله آدمای کوچکتر یا بزرگتر از خودشو نجات بده.
با فکر به اولین آدمی که نجات داد، چشماشو باز کرد و بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
اولین انسانی که ناجیش شد، دختر مستی بود که وقتی جلو پنجره پنت هوسش ایستاده بود تا به دوست پسر عوضیش پنت هوسی که به مناسبت تولدش درست رو به رو به پنت هوس خودش خریده بود رو نشون بده؛ توسط دوست پسرش هل داده شد و قبل از اینکه این اتفاق نتیجهای داشته باشه، بکهیون رسیده و جلوشو گرفته بود و نتیجه این نجات، به زندان افتادن پسر عوضی بود.
با شنیدن صدای اس ام اس موبایلش، از رو پاتختی برش داشت و صفحش رو روشن کرد و وارد مسیجش شد.
با باز کردن و خوندن پیام کیونگسو که نوشته بود «کلاس فردا کنسل شد»، شروع به تایپ کرد ولی قبل از اینکه پیامشو سند کنه، پیام دومی رو دریافت کرد که با خوندنش، بلند بلند شروع به خندیدن کرد. کیوتی کیونگسو همیشه به خندش میانداخت.
جونمیون، سهون و کیونگسو بهترین دوستان صمیمی ای بودن که میتونست داشته باشه. آدمهای مهربونی که همیشه، نگران و حمایتگرش بودن و علاقه شدیدی به محافظت ازش داشتن.
انگار خدا میخواست با وجودشون، بهش نشون بده که درسته تو رو برای محافظت از آدمها به وجود آوردم و به زمین فرستادمت ولی تنها نیستی و در وجود تک تکشون میتونی پیدام کنی فرزندم.
دوستیش با کیونگسو از روزی که بعد نجات یه خانم باردار، در حال رفتن به خونه بود، شروع شد. کیونگسو برای اولین بار گربه کیوت کوچولوی ترسوشو بیرون آورده بود ولی هنوز از در ورودی نگذشته بودن که با دیدن تعداد زیادی آدم، ماشین، راننده بیشعور و ماشینی که ولوم ضبط ماشینش رو تا آخر بالا برده بود، ترسیده و زیر ماشین رفته بود و هر چه کیونگسو تلاش میکرد بیرون نمیاومد. به قول کیونگسو، باهاش بازی راه انداخته بود؛ چون همین که کیونگ یه جای نزدیک بهش رو پیدا میکرد تا خم شه و بگیرتش، سریع به جای دیگه میرفت و بهش اجازه نمیداد.
وقتی بکهیون پسر کیوتی که همش خم شده، صدای گربه از خودش درمیاورد رو دید؛ به سمتش رفت و دلیل رفتاراشو پرسید. اینکه چه مشکلی پیش اومده و کمکی از دستش برمیاد یا نه و وقتی کیونگسو گفت چی شده؛ ضربه آرومی به روی شونش زد و گفت آروم باشه و اسم گربش رو پرسید. بعد خم شد و لبخند مهربونی زد و رو به گربه شکلاتی رنگ گفت «میو خانم نترس. کسی کارت نداره.» و دستش رو دراز کرد و میو خانمی که آروم گرفته بود رو تو دستش گرفت و به صاحاب دل نگرانش که متعجب بود تحویل داد و شاهد کیوتتر شدن کیونگسویی که در حال چلوندن میوخانمش بود شد و این خلاصه دوستی که با دعوت به نهار برای تشکر شروع شد و با دوستی با جونمیون و سهون که دوستای بچگی کیونگسو بودن، ادامه پیدا کرد بود.
در ادامه پیامش و جواب به «فکر خواب به سرت نزن، بجاش باید بیمارستان شیفت بمونیم»، نوشت «ممنون، تو هم مراقب خودت باش» و بعد دوبار رو صفحه زد و خاموشش کرد و سر جای قبلیش گذاشت. لبخند ناراحتی زد و گفت:
_ای کاش میشد بهتون توضیح بدم.
چشماشو بست تا حداقل انرژی از دست رفتش رو تا الهام بعدی جبران کنه.Σ(・∀・;)Σ(・∀・;)Σ(・∀・;)
YOU ARE READING
AngEvil
Fanfiction《انجویل》، به معنای فرشته و شیطان، داستان یک فرشته خوش قلب و یک شیطان سیاه است. فرشته ای که هدف از خلقتش، زندگی کنار انسانها و محافظت از آنها بود. و شیطانی که تنها هدفش، گمراهی انسانهاست. و در جایی، در یک مکان خاص، شیطان و فرشته با هم رو به رو میشون...