part4😇😈💫

37 13 38
                                    

برای بار آخر، به دختری که نگاه خیرش مثل همیشه به پنجره اتاق و گنجشک‌هایی که روی درخت مقابل پنجره کاشته شده بود، نگاهی انداخت و در اتاق رو بست. تکیشو به در داد و دستی به روی صورتش کشید. با شنیدن صدای جونمیون سرشو به سمتش چرخوند.

_تغییری نکرده؟

بکهیون سرشو به دو طرف تکون داد. نفس عمیقی کشید و گفت:

_نه. نمی‌تونه باهاش کنار بیاد.

هوفی کشید. دستشو روی شونه بکهیونی که به فکر فرو رفته بود، گذاشت و با هم سمت اتاق رختکن رفتن.

با رسیدن به اتاق، در رو باز کردن و وارد شدن و به سمت کمدهاشون رفتن. با باز کردن در کمد و دیدن عکس برادر بزرگ‌ترش، صحبت‌های شب قبلشون رو به یاد آورد و گفت:

_هیون!

بکهیون در حالی که دکمه روپوششو باز می‌کرد، گفت:

_بله!

در کمد رو نیمه باز کرد و گفت:

_با برادرم راجع به تونی صحبت کردم.

بکهیون روپوششو تا کرد و توی کمد گذاشت، در حالی که بافتشو از تنش در می‌آورد گفت:

-خب؟

روپوششو از تنش درآورد و گفت:

-گفت دوست داره بهمون کمک کنه.

بکهیون کوله پشتیشو برداشت، زیپشو باز کرد. پلیورشو درآورد، بافتشو توش گذاشت و گفت:

_بیمارستان اجازه درمان توسط روانشناسی از بیرون از کادر درمان خودش رو نمیده.

لبخند دندون نمایی زد و گفت:

_برای همین باید کاری کنی تا ببریمش توی حیاط.

بکهیون متعجب یقه پلیورشو کشید و وقتی سرش آزاد شد، گفت:

_چطوری؟

کیف پولشو برداشت، توی کوله پشتیش گذاشت و گفت:

_اینو دیگه خودت باید بهش فکر کنی.

بکهیون سری تکون داد، دستاشو توی آستیناش برد و کاپشنشو پوشید، کولشو برداشت و روی شونش انداخت. کمدشو بست و به سمت جونمیون که در حال تعویض لباس بود، رفت که با دیدن موبایلش که بخاطر جلسه‌ای که داشت روی سایلنت گذاشته بود و یادش رفته بود تا غیرفعالش کنه و حالا در حال زنگ خوردن بود، گفت:

-سهون داره زنگ میزنه.

موبایلش رو از تو کمد برداشت و جواب داد ولی قبل از اینکه کلمه‌ای حرف بزنه سهون با صدای بلند و عصبی گفت:

_پنج باکس سوجو بخرید تا کوفت کنه.

و قطع کرد. جونمیون نگاه متاسفی به موبایلش انداخت، به آرومی سرشو بالا گرفت و خطاب به بکهیونی که مکالمه یه طرفه سه ثانیه‌ایشو شنیده بود، نگاه کرد و گفت:

_بنظرت وقتی برسیم خونه کدومشون زنده مونده؟

بکهیون خندید و گفت:

-هر دو از پس هم برمیان.

جونمیون سری تکون داد و گفت:

-حق با توعه.

و کتشو همراه کولش برداشت، در کمدشو بست و همراه بکهیون از اتاق بیرون زدن تا هرچه زودتر، پیش پسرا که برعکس؛ اونها جلسه‌ای نداشتن و به خونه جونمیون که نزدیک به بیمارستان بود، رفته بودن تا برای دوستای خستشون غذا درست کنن، برن.

(。_。)(。_。)(。_。)(。_。)(。_。)

نگاهش‌ رو از بکهیونی که کیف پولش رو میبست، گرفت. بک کیفش رو توی جیبش گذاشت و از سوپر بیرون زد. از اول دوستیشون چشماش دنبال کیف پول دست دوز سفیدش که توی این سال‌ها یه خط کوچیک هم روش نیفتاده بود و هنوز نو بنظر می‌رسید، بود. وقتی اون زمان ازش پرسیده بود از کجا خریده؟ بکهیون گفته بود که هدیه پدرشه و هیچ‌جا نمی‌تونه پیداش کنه ولی جونمیون ناامید نشده بود و کلکسیونای برندها رو گشته بود اما در آخر به حرف بکهیون رسیده بود. پس تصمیم گرفت به پیشنهاد یکی از برندها که گفته بود با فرستادن کیف پول و بررسیش، می‌تونن یکی براش بسازن رو با بکهیون در میون بذاره ولی وقتی که ازش درخواست کرده بود، نه قاطعی شنیده بود. با حرص گفت:

_یه روز ازت می‌دزدمش.

با فهمیدن منظور جونمیون، بلند بلند شروع کرد به خندیدن اما با حس گرمایی که یهو به سراغش اومد، متعجب سرشو بالا گرفت تا به خورشید نگاه کنه، ساعت حدودای پنج بود و این شدت گرما توی این فصل عجیب بود. زمانی عجیب‌تر شد که با وجود آسمانی که بخاطر ابرهای سیاه و باران‌زا که جلوی خورشید رو گرفته بودن تیره شده بود، برخورد قطره‌ای بارون به روی پیشونیش، گرما بدنش هر لحظه شدیدتر می‌کرد.

کلاه کاپشنشو روی سرش گذاشت و زیپشو باز کرد تا خنک بشه. حس می‌کرد آب بدنش در حال تبخیر شدنه و دیگه نایی برای حرکت نداره و لباش خشک شده بودنن. نایلون توی دستشو باز کرد و بطری آب معدنی‌ای که تازه خریده بود رو برداشت. درشو باز کرد و کامل سر کشید ولی سیراب نشد. خواست دومین بطری رو برداره و بنوشه که با برخورد شخصی بهش، صدای آخش بالا رفت. نمی‌دونست صدای نالش و درد بازوش، بخاطر برخورد محکم پسر به بازوهاش بود یا گرمای آتشینی بود که توی اون ثانیه در حال مذاب کردنش بود.

جونمیون بهش نزدیک‌تر شد و دستشو جلو برد که بکهیون دستشو بالا گرفت و گفت:

-خوبم.

قبل از اینکه جونمیون به سمت پسر مشکی‌پوش که بدون عذرخواهی راهشو پیش کشیده و رفته بود، بره و حرفی بهش بزنه، گفت:

_ولش کن.

جونمیون اخماشو توی هم برد و به پسر اشاره کرد و گفت:

_ولی اگه یه ثانیه زودتر بهت برخورد کرده بود...

بکهیون وسط حرفش پرید و به آرومی گفت:

_با بحث به گذشته برمی‌گردی و جلوی ضربه رو می‌گیری؟ نه. تازه احتمالا برای خیس نشدن سازش با عجله داشته می‌رفته و متوجه نشده.

جونمیون نگاه از پسر گرفت و گفت:

_باید دقت می‌کرد.

بکهیون سری تکون داد و گفت:

_درسته.

و بعد یه قوطی سوجو از تو نایلون برداشت و رو گونش گذاشت که جونمیون متعجب پرسید:

_گرمته؟

کولشو درآورد و همراه نایلون به سمتش گرفت و گفت:

_آره.

جونمیون نایلون و کولش رو گرفت، قوطی روی گونه بکهیونی که از شدت گرما صورتش سرخ شده بود گذاشت. بکهیون کاپشنشو درآورد و فقط کلاهشو رو سرش گذاشت. قوطی سوجو جدیدی که جونمیون سمتش گرفته بود رو روی گونش گذاشت. نگاه جونمیون به اتوبوس که در حال نزدیک شدن بود، افتاد. بازوی ضرب دیده بکهیونی که از روی پلیور هم شدت دمای بالا بدنش که برخلاف هوای سرد بیرون بود و می‌شد حسش کرد رو گرفت و به سمت اتوبوسی که توقف کرده بود و مردم در حال پیاده شدن بود، برد. احتمالا بکهیون مریض شده بود و به زودی شروع به تب و لرز می‌کرد. باید زودتر درمانش می‌کرد.

(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)

پاکت دمنوش سرماخوردگی رو برید، مایع رو توی ماگ ریخت و به سالن، جایی که پسرا دور هم جمع شده بودن و دنبال راه‌حل برای بیرون کشیدن تونی از اتاق و کمک بهش بودن، برد. دست بکهیونی که با سوار شدن توی اتوبوس کاپشنشو درست پوشیده، زیپشو بالا کشیده بود و گفته بود هوا خیلی سرده و شکش رو به یقین تبدیل کرده بود، ماگ رو داد و گفت:

_تا آخر بخور.

بکهیون ماگ رو گرفت و با زاری نگاهی بهش انداخت. لبخند مصنوعی رو به جونمیونی که کنارش روی کاناپه نشسته بود زد و گفت:

_ممنون.

کیونگسو خنده‌ای کرد و گفت:

_اگه تلخ بود، بگو برم شکر بیارم برات.

بکهیون لبخند متشکری زد. جونمیون چشم غره‌ای به هردوشون رفت و گفت:

_نباید توی طعمش تغییری ایجاد کرد.

کیونگسو دستی به روی موهای بکهیونی که شبیه گربه آب خورده به ماگ توی دستش نگاه می‌انداخت، زد و گفت:

_جونمیونو ول کن.

بکهیون ریز ریز خندید و جونمیون معترض گفت:

_یااااا.

کیونگسو توی چشماش زل زد و با لحنی قاطع و جدی گفت:

_تلخ باشه اذیت میشه.

بکهیون لیوانو به لباش نزدیک کرد، یه قلپ بیشتر ننوشیده بود که با حس تلخی، صورتش در هم رفت و همین برای اینکه کیونگسو ماگ رو از دستش بگیره، جا شکری رو از روی میز برداره و براش شکر بریزه و هم بزنه، کافی بود. با رخ دادن اتفاقی که برخلاف نظرش بود، خودشو جلو کشید و دستشو به سمت کیونگسویی که زیر پاشون نشسته بود و به کاناپه تکیه داده بود، دراز کرد و گفت:

_بدش من برم یکی دیگه بریزم.

کیونگسو ماگ رو به خودش نزدیک‌تر کرد و گفت:

_چند بار بگم بخاطر تلخیش اذیت میشه.

و به به هم زدن ادامه داد. سهون که سکوت کرده بود و تو فکر بود با راه حلی که به سرش زد. ذوق زده پاهاشو جمع تر کرد، خودشو جلوتر کشید و بدون توجه به بحثی که بین دوستاش برقرار بود، گفت:

-بهش میگیم تو رو جلو در بیمارستان ماشین زیر گرفته.

با سکوت ناگهانی که برقرار شد، متعجب گفت:

-مخالفید؟

با برخورد بالش به سرش، نگاهی به کیونگسو اخمو انداخت، با تخسی دستاشو قفل کرد و به زیربغلش زد و گفت:

_فکر بهتری دارین؟ می‌شنوم.

جونمیون صاف سرجاش نشست، دستشو روی دست بکهیون گذاشت و گفت:

_شرمنده هیونی ولی حق با سهونه. تونی فقط به تو ریکشن نشون میده و تنها راهمون تحریک احساساتش به وسیله توعه.

کیونگسو و بکهیون همزمان گفتن:

_مخالفم.

_حق با توعه.

کیونگسو عصبی گفت:

_عقل تو سرتون نیست.

با نشنیدن جوابی از طرف هیچ‌کدومشون، سرشو به سمت بکهیون که به چشماش نگاه نمی‌کرد، برگردوند و گفت:

-وقتی بفهمه واقعیت نداره چطوری می‌خواید بهش جواب پس بدید.

بکهیون شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

_ من دروغ نمیگم. بهش میگم که قراره برم دیدن دوستم.

سهون چشم غره‌ای بهشون رفت و گفت:

_باشه. آقایون شرافتمند، شماها پاکدامن و راستگو بمونید؛ من دروغ میگم.

با تکون خوردن سر پسرا و اعلام موافقتشون، قوطی سوجو رو برداشت، تو یه حرکت بازش کرد و یه نفس سرکشید.

(((φ(◎ロ◎φ)))(((φ(◎ロ◎φ)))

درست کنار شیشه‌ای که مقابل اتاق تونی که حالا درش نیمه باز بود، همراه جونمیون ایستاده بود و با هم صحبت می‌کردن. با به صدا در اومدن آلارم موبایلش که شبیه صدای زنگ تماس بود، گفت:

-ببخشید.

آلارم رو قطع کرد، موبایل رو روی گوشش گذاشت و با فرد خیالی توی ذهنش شروع به صحبت کرد. بعد یه مدت کوتاه تکیشو از دیوار گرفت، روی زمین نشست و صداشو طوری که به گوش تونی برسه بالا برد. با من و من گفت:

-چی؟ دوستم؟ تصادف...

و ضربه محکمی به روی سرش زد، با صدایی پر از بغض رو به جونمیون گفت:

-هیون جلوی بیمارستان تصادف کرده میونی.

با شنیدن صدای قدمای سریعی که بهشون نزدیک می‌شد و کفش‌هایی که توی دیدش قرار گرفت، سعی کرد جلوی نیشخندشو بگیره. سرپا ایستاد و دستی به روی صورتش کشید، با لبخند خطاب به تونی که با نگاهی پر از ترس و دلهره مقابلش ایستاده بود، گفت:

-تونی عزیزم. بیرون چی کار می‌کنی؟

تونی هذیون‌وار و با لکنت گفت:

-من... من.... باید... برم.... پیشش....

بدون دادن فرصتی به سهون و جونمیون برای اینکه جلوشو بگیرن با تمام انرژی و سرعت، بدون توجه به پاهاش که جونی برای راه رفتن نداشتن، شروع کرد به دویدن.

از تو شیشه به بکهیونی که کنار جونگده روی نیمکت نزدیک به در بیمارستان نشسته بود و نگاهش به در بیمارستان دوخته شده بود، انداخت. بکهیون برای اینکه دروغ نگفته باشه، به سهون گفته بود اسمی ازش نبره و بهش خبر اومدن تونی رو نده چون خبر تصادف دوستش، برای تونی که دوست‌هاش رو می‌شناخت و می‌دونست امروز برای تایم استراحت به دیدن دوستش رفته، کافی بود.

(づ ̄3 ̄)づ╭️~(づ ̄3 ̄)づ╭️~

همین که از در بیمارستان بیرون زد، بکهیونی که توی فاصله کمی ازش روی نیمکت رو به روی پسری نشسته بود و در حال صحبت بود رو دید. لبخندی زد و قبل از اینکه بتونه خودشو کنترل کنه، پاهاش سست شدن و روی زمین زانو زد.

با دیدن تونی و اتفاقی که افتاد، ایستاد و با قدم‌های بلند و سریعی به سمتش رفت. بازوشو گرفت و دور گردنش انداخت، وقتی بلندش کرد، تونی یقشو چنگ زد و گفت:

-خوبی.... خد....

بکهیون لبخندی به تونی که با چشم‌های شیشه‌ای بهش خیره شده بود، زد و گفت:

-خوبم.

تونی بزاقشو قورت داد و سعی کرد بدون اینکه تپق بزنه صحبت کنه.

- پرستار اوه گفت... دوستش تصادف کرده... من فکر کردم تو...

بکهیون لبخندشو پررنگ‌تر کرد و تکرار کرد:

-خوبم تونی. من که بهت گفتم تایم استراحت امروزم رو با دوستم می‌گذرونم.

- آخه من.... فکر کردم...

- می‌دونم عزیزم...

-ترسیدم. تو گفتی...

_نترس.

و بعد کمی خودشو عقب کشید، با چشم و ابرو اشاره‌ای به خودش کرد و گفت:

-ببین حالم خوبه.

با شنیدن تک سرفه‌ای از پشت سرش و همراهش به گوش رسیدن صدای آشنایی، برگشت.

_پرستار بیون، بانوی زیبا رو بهم معرفی نمی‌کنی؟

دختر با نزدیکتر شدن دوست بکهیون، خودش‌ رو بیشتر بهش نزدیک کرد که بکهیون گفت:

-تونی. بیمار مخصوص من.

دستشو بالا آورد، اشاره‌ای به پسر کرد و گفت:

_کیم جونگده، برادر پرستار کیم و دوست من.

جونگده دستشو جلو برد و گفت:

_از آشنایی باهات خوشبختم.

دختر نگاهی به بکهیون کرد، وقتی بکهیون پلک‌هاشو باز و بسته کرد و لبخند اطمینان بخشی زد، کمی ازش فاصله گرفت. آروم دستشو جلو برد و گفت:

_منم... خوشبختم.

بکهیون با زنگ خوردن موبایلش، دست تو جیب روپوشش کرد و درش آورد. تماس رو پذیرفت و گفت:

_پرستار بیون هستم.

با شنیدن صحبت‌های فرد پشت خط، اخمی کرد و گفت:

_الان میام.

و موبایلشو قطع کرد، تو جیبش گذاشت. به سمت تونی برگشت و گفت:

_همین الان باید برم و نمی‌تونم تا اتاق همراهیت کنم. تا وقتی که به پرستار دو بگم بیاد دنبالت، کنار جونگده بمون، باشه؟

دختر نگاهش‌و از بکهیون گرفت، نیم نگاهی به جونگده انداخت و سرشو به آرومی تکون داد. بکهیون موهاش‎و بهم ریخت، به سمت جونگده برگشت و گفت:

_مراقبش باش.

جونگده خندید و چند تا ضربه روی شونه بکهیونی که معلوم بود بخاطر تنها گذاشتنشون اضطراب داره، زد و گفت:

_نترس نمی‌خورمش. برو.

بکهیون خنده خجلی کرد و وقتی جاشو با جونگده عوض کرد، دستی براشون تکون داد و با سرعت به سمت اورژانس رفت.

(*^-^)/\(*^-^*)/\(^-^*)

📣شما تا به الان چند بار حضور چانیول رو خوندید ولی متوجهش نشدید😈

ایده دهنده انجویل کرمو تشریف داره، وگرنه منو که می‌دونید... مظلومم... مظلوممممممم🥺

AngEvilWhere stories live. Discover now