با میوخانم روی کاناپه نشسته بودن و انیمیشن بد گایز رو میدیدن و منتظر مرغ سوخاری که کیونگسو قبل حموم رفتن برای شام سفارش داده بود، بودن.
بکهیون در حالی که با یک دستش دم میوخانمی که روی پاش دراز کشیده بود رو نوازش میکرد، دست دیگشو داخل ظرف پفیلا برد و یه مشت برداشت و دهنشو باز کرد تا بخورتش، ولی با به صدا در اومدن زنگ، میو خانم میویی کرد و بکهیون ذوق زده گفت:
_غذا رو آوردن.
و آروم میوخانم رو از روی پاش بلند کرد و روی کاناپه گذاشت. بلند شد، به سمت در رفت و بازش کرد. پسر نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت:
_یه مرغ سوخاری تند همراه سیب زمینی و دو بطری نوشابه؟
بکهیون سری تکون داد و گفت:
_بله.
_سیزده هزار وون.
بکهیون کیف پولشو از تو جیبش درآورد، بازش کرد و اسکناسهایی که داشت رو درآورد و به اندازه مبلغی که گفته بود، به سمت پسر گرفت. پسر پولو گرفت و نایلونی که سفارشهاشون توش بود رو به سمتش گرفت، تعظیمی کرد و گفت:
_خداحافظ.
دستشو دراز کرد، نایلون رو از پسر گرفت، در جواب تعظیمی کرد و گفت:
_خداحافظ.
و در رو بست. به سمت آشپزخانه رفت. وارد که شد، از تو نایلون جعبه مرغ سوخاری، سیب زمینی و قوطیها رو درآورد و روی میز گذاشت. نایلون رو تا کرد، کناری گذاشت و شروع به چیدن میز کرد. از تو کابینت، دو لیوان و بشقاب برداشت، روی میز گذاشت و برگشت تا از توی یخچال آب رو برداره که با سوت کشیده شدن گوشهاش، سر جاش توقف و چشماشو باز و بسته کرد. با دیدن اتفاقی که تا لحظاتی دیگه در محلی به شدت نزدیک بهش به وقوع میپیوست، شروع کرد به فکر کردن. اینبار کسی که باید نجات میداد، خانم مسن و بیماری بود که به علت نداشتن هوش و حواس درست و حسابی، ممکن بود در اثر گاز گرفتگی؛ جونشو از دست بده.
با شنیدن صدای بهم خوردن پایههای صندلی به روی پارکت، به خودش اومد، سرشو چرخوند، به زمین و بعد میو خانمی که روی میز اومده بود و کنار جعبهها نشسته و نگاهش میکرد، نگاه کرد.
با فکری که به سرش زد، به سمتش رفت. دستشو زیر شکم و گردنش گذاشت، از روی میز بلندش کرد و روی زمین گذاشت. مقابلش روی دو زانو نشست و گفت:
_تو منو لو نمیدی مگه نه؟
و دستشو زیر گردنش نوازشوار کشید و گفت:
_سعیمو میکنم تا وقتی که از حموم دراومد، برگشته باشم. مراقب خودت باش و نترس.
لبخندی به میوخانم که با مالوندن سرش و میوی آرومی که گفت؛ رضایتشو اعلام کرد، زد.
ایستاد و نایلون رو از روی کانتر برداشت، جعبه مرغ سوخاری رو توش گذاشت و از آشپزخانه بیرون زد. به سمت در رفت و خم شد. جا کفشی رو باز کرد، کفشهاشو برداشت و خواست از خانه بیرون بزنه که با یادآوری موضوعی برگشت و به اطرافش نگاه کرد؛ نباید کیونگسو رو متوجه بیرون رفتنش میکرد. اگر در رو میبست، وقتی برمیگشت که از حموم دراومده بود، صدای زدن رمز رو میشنید و متوجه بیرون رفتنش میشد و باید راستشو میگفت و بکهیون چنین اجازهای رو نداشت. باید تا زمانی که اتفاق اضطراری میفته، واقعیت رو به کسی نمیگفت.
با شنیدن صدای میو خفهای، به میو خانم و عروسکی که حالا به دندون گرفته و مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت. با اشاره به عروسک گفت:
_اجازه هست؟
با رها کردن عروسک از بین دندوناش و عقب کشیدنش، رضایتشو نشون داد. بکهیون لبخند متشکری زد و گفت:
_بعدا کلی نازت میکنم و برات غذا میخرم.
و بعد دمپاییهاشو درآورد و جلو در آماده گذاشت تا وقتی که برگشت سریع بپوشه. در رو باز کرد و بین در و چهارچوب عروسک رو گذاشت. کفشهاشو پوشید، از خانه در حالی که با قدمهای بلند و سریعی به سمت آسانسور میرفت، خارج شد.
با رسیدن به آسانسور، دکمه بالا اومدن رو زد.
ماسکشو از تو جیب سوییشرتش درآورد و وقتی کامل روی صورتش قرارش داد، در کابین کنار رفت.
با دیدن پسر مشکی_قرمز پوشی که کلاه گذاشته بود و مثل خودش ماسک زده بود و کیف ساز، به دستش بود و با چشمهای گیرای مشکی به رنگ شبش، نگاهش میکرد؛ اخم کم رنگی روی صورتش نشست. وارد شد، روی دکمه شماره ۷ زد و دورتر از پسر ایستاد.
با دست آزادش، یقشو جلو کشید و تکونش داد. تابستون در راه بود و مدیریت ساختمان هنوز نتونسته بود مشکل مرتبط با سیستم گرمایشی رو حل کنه و هنوز هم سیستم گرمایشی تو ساختمون فعال بود.
نگاهی به ساعتش انداخت. تایم کمی داشت.
بعد چند ثانیه با ایستادن آسانسور، زودتر از پسر پیاده شد و به سمت واحد ۲۴ رفت.
وقتی مقابل در قرار گرفت، دستی به روی موهاش کشید و زنگ رو زد. با باز نشدن در، برای بار دوم دستشو روی زنگ گذاشت و چند بار فشارش داد. با باز شدن در و تو دید قرار گرفتن خانم مسن وخشمگینی، دستش رو برداشت. زن پتویی که دورش بود رو جلوتر کشیدو عصبی گفت:
_حالا که در رو باز کردم چرا حرف نمیزنی.
با شنیدن صدای فین فین دماغش و بالا کشیدن آب دماغش، متوجه شد که بویایی نداره و به همین علت متوجه بوی گاز نشده. تعظیمی کرد و شرمنده گفت:
_ببخشید.
و بعد قبل از اینکه زن برای بار دوم توبیخش کنه، سریع گفت:
_بوی گاز میاد، میشه من چک کنم؟
زن که میدونست بخاطر گرفتگی بینیش، متوجه بویی نمیشه و ممکنه بخاطر حواس پرتیش، چیزی رو یادش رفته باشه، سری به نشانه تاسف برای خودش تکون داد. با این حال نمیتونست اجازه ورود یه غریبه رو به خونش بده؛ پس اخمی به پسر پرروی مقابلش کرد و گفت:
_نه.
در رو محکم بست، به سمت آشپزخانه رفت؛ با دیدن شیری که سر رفته و باعث خاموشی شعله اجاق و باز بودن گاز شده بود، سریع اجاق رو خاموش و پنجرهها رو باز کرد. برگشت تا به جلوی در بره و از پسر که ناخواسته جونش رو نجات داده بود، تشکر کنه؛ که صدای نجوا گونهای رو شنید و از ترس، توی جاش پرید.
_یادت نره که هر لحظه حواسش بهت هست.
سریع برگشت تا فردی که وارد خونش شده بود رو توبیخ کنه ولی هیچ کس رو اونجا ندید. ضربه محکمی به روی پیشونیش زد و خودش رو مورد ملامت قرار داد:
-به خودت بیا. همیشه که یکی به دادت نمیرسه.
(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)(゚ヮ゚)
نفس آسودهای کشید، با لبخند چشمهاشو باز کرد و به سمت آسانسور که تو طبقه مونده بود، رفت. با استفاده از ترکیب دو قدرت نامرئی و چند تایی شدن تونسته بود بدون اینکه خانم مسن رو متوجه حضورش کنه، کنارش باشه و از در امان بودنش مطمئن بشه.
روی دکمه زد و با باز شدن در، سوار شد؛ روی دکمه شماره ۴ زد. کفشهاشو درآورد، خم شد و توی دستش گرفت.
با ایستادن آسانسور، با قدمهای بلند و سریعی به سمت در رفت. با باز بودن در، نفس عمیقی کشید و به آرومی و بدون ایجاد سر و صدا، در رو کمی باز کرد. سریع و آرومتر از قبل خم شد؛ در جا کفشی رو باز کرد، کفشهاشو سرجاشون گذاشت؛ در رو بست، برگشت و عروسک رو برداشت و توی نایلون انداخت. صاف ایستاد، در خانه رو به آرومی بست که با شنیدن صدای کیونگسو، نفس تو سینش حبس شد.
_پس در زده بودن که جوابمو نمیدادی.
نفس عمیقی کشید، لبخند خجلی زد و گفت:
_عافیت باشه.
کیونگسو لبخندی زد و گفت:
_ممنون. من برم لباس بپوشم و بیام.
بکهیون سری تکون داد و کیونگسو به اتاق رفت.
با دیدن میوخانم که روی کاناپه دراز کشیده بود و بهش نگاه میکرد، به سمتش رفت؛ خم شد، عروسکو از توی نایلون درآورد و کنارش گذاشت؛ که میو خانم، زود تو بغلش گرفت؛ بکهیون ریز ریز خندید و گفت:
_ممنون که هوامو داشتی.
بوسهای به روی بینیش زد، صاف ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت.
با ورودش به آشپزخانه، مرغ سوخاری رو از توی نایلون درآورد و روی میز گذاشت؛ سمت کابینت رفت که صدای متعجب کیونگسو رو شنید.
_چرا ننشستی؟
در حالی که پاکت غذا و ظرف غذای میوخانم رو از تو کابینت درمیاورد، گفت:
_اول غذای میوخانمو بدم، بعد میام.
کیونگسو سری تکون داد، صندلی رو عقب کشید و روش نشست؛ خطاب به میوخانمی که حالا کنار پاش روی پارکت نشسته بود، گفت:
_روزهایی که بکهیون به دیدنمون میاد، همهچی طبق روال و درست پیش میره، مگه نه میو؟
با میوی بلندی که توی فضا پیچید، هردو شروع کردن به خندیدن. دخترش بیشتر از خودش بکهیون رو دوست داشت.
در کابینت رو بست، ظرف غذا رو برداشت و به سمتش رفت. روی دو زانوش نشست و ظرف رو جلوش گذاشت. میوخانم، تند تند شروع به خوردن کرد و بکهیون گفت:
_آفرین دختر خوب.
پشتشو نوازش کرد و به سرویس رفت تا دستشو بشوره و به کیونگسو ملحق بشه.
(づ ̄3 ̄)づ╭️~(づ ̄3 ̄)づ╭️~
خیابون به شدت تاریک بود. بچه گربه سیاه، از سوز خیابون، توی خودش جمع شده بود. موش زشت، تکه ای زباله از سطل چپ شده به دندون گرفته بود و صدای کفشها، روی سنگفرش خیابون، با صدای هوووو باد، اضطراب شدیدی رو برای همه ایجاد میکرد. کمی بعد، جنازه موش در گوشه ای پرتاب شده بود... رد آتش، تمام سنگفرش رو سرخ کرده بود... و صدای برخورد چنگکهای بالهای سیاه به دیوارها، مثل کشیدن ناخن، شنیده میشد.
با انعکاس ظاهرش توی شیشه مات ماشینی که چند قدم جلوتر پارک بود، ایستاد و به شیطان مقابلش که به دلیل شعلههایی که از بدنش برافروخته میشد، ظاهرش رو به نمایش گذاشته بود، چشم دوخت.
عاشق دیدن خودش توی این حالتش بود، ترکیب موهای مشکی بلندش که روی شونش میریختن، موقع پرواز صورتش رو میپوشوندن و چشمای مشکی که برخلاف رنگ پوست کدرش، بیشتر به چشم میاومد؛ بالهای مشکی بزرگ و قدرتمندش در کنار شعلههای بدنش که توی این لحظه به علت خستگی و عصبی بودن و فشار کاری که ازش انرژی میگرفتن، بیشتر شده بودن، در عین اینکه لذتبخشتر بودن، موضوع مهمی رو بهش یادآوری میکردن. هر طوری که شده، شغلش رو باید عوض میکرد.
چشمهاشو باز و بسته کرد و دستی به روی کیف کمریش کشید. با برگشت به حالت انسانیش، موهای مشکی بلندش رو از روی صورتش کنار کشید و با کش بست.
سازشو روی زمین گذاشت و زیپش رو باز کرد، پیراهن زاپاسی که همیشه همراه سازش با خودش حمل میکرد رو درآورد.
وقتی پوشید، دستی به روش کشید، زیپ رو بست و کیف رو توی دستش گرفت و بدون توجه به ماشینی که حالا با حرارت وجودش، به حالت مذاب درومده بود؛ کلافه، به سمت خونش که درست، توی همین خیابون قرار داشت، رفت.
از بالا به شدت بهش فشار میآوردن و کار رو براش سختتر از قبل میکردن. حتی با یه سرنخ کوچیک هم میتونست، برای یه مدتی دهنشونو ببنده و زمان بخره تا بهتر روی هدفش تمرکز و کار کنه، سرنخی که با نشون ندادن خودش، براش دهن کجی میکرد و از هدف هم سختتر بنظر میرسید.
برای موفقیت نیاز به انرژی داشت، انرژیای که مدتی طولانی به علت تغذیه نادرست به اندازه کافی، احساسش نکرده بود.
نگاهی به صورت آدمایی که از کنارشون میگذشت، انداخت. این ناامیدی، ترس و اضطرابهای سطحی که توی صورتشون میدید، براش کافی نبود. مدتی بود که به فکر شغل جدیدی بود. منتظر یه تماس کاری بود تا راحتتر و وسیعتر، ناامیدی و اضطراب رو گسترش بده و از آزار بقیه، تغذیه کنه.
با ورودش به ساختمان، سری برای آقای نام، نگهبان ساختمان، تکون داد و به سمت آسانسور رفت، روی دکمه پایین اومدن زد.
بعد یه مدت کوتاه، با توقف آسانسور و کنار رفتن درها، وارد شد، روی دکمه شماره ۷ کوبید و به دیواره شیشهای تکیه داد.
با توقف آسانسور در طبقه ۴ و کنار رفتن در، به پسر پر از اضطراب و ترسیده، که ماسک زده و رو به روش ایستاده بود، نگاه کرد. پوزخند بیصدایی زد، پسر بیچاره خبر نداشت با قرار گرفتن کنارش اضطراب و ناامیدیش بیشتر میشه. با داخل شدن پسر و احساس کردن انرژیش، اخماش توی هم رفت، اون پسر متفاوت بود.
از هر صد هزار انسان، یک فرد خالص که اضطراب و ناامیدیش سیرابش کنه، وجود داشت و این پسر جزوشون بود.
ایستادن کابین و خروج پسر برابر شد با تموم شدن لحظاتی که براش به شیرینی گذشتن.
زبونشو دور لبش کشید و پشت سر پسر، از آسانسور پیاده شد و به سمت واحدش رفت، وقتی رمز رو زد، نگاه آخری به عامل سرخوشیش که حالا مقابل واحد پیرزن غر غرو و عصبی طبقشون ایستاده بود، انداخت و وارد خانه شد.
با ورود به خانه، کفشهاشو درآورد و گوشهای پرت کرد. با صدای بلندی گفت:
_آس.
با شنیدن صدای هاپ هاپ آس از سمت آشپزخانه، کیفشو روی کاناپه پرت کرد و به اونجا رفت.
آس با دیدنش، در حالی که بزاق از دهانش جاری بود، با سرعت به سمتش دوید. با قرار گرفتن کنار پاش، زانو زد، توی بغلش گرفت، شروع کرد به نوازش و گفت:
_پسر شیطون. گشن...
با بلند شدن صدای موبایلش، آس رو رها کرد، زیپ کیف کمریشو باز کرد، موبایلش رو از توش درآورد. با دیدن اسم تماس گیرنده، پوزخندی زد و خطاب به آس گفت:
_این مشکل هم رفع شد.
و تماس رو پذیرفت، دستی به روی پشت گردن آس کشید، صاف ایستاد و در حالی که به سمت کابینت میرفت تا ظرف غذا و پاکت غذای آس رو برداره، شروع به صحبت کرد.
O(* ̄︶ ̄*)o(ノ◕ヮ◕)ノ*:・゚o(* ̄︶ ̄*)o✧
خب خب خب
ورود شکوهمندانه آقای پارک رو بهتون تبریک میگم🎉😁
بنظرتون کدوم مشکل چانیول رفع شد؟🤔
📣نکته: اگر بکهیون، زمانایی که چان به حالت شیطانی درمیاد یا در شرفشه یا خارج شده، در نزدیکیش باشه، گرمش میشه. (میدونم که خیلی زود گفتم🥺. دل نازک مهربونمو به روم نیارید🤧.)میو خانم
آس
KAMU SEDANG MEMBACA
AngEvil
Fiksi Penggemar《انجویل》، به معنای فرشته و شیطان، داستان یک فرشته خوش قلب و یک شیطان سیاه است. فرشته ای که هدف از خلقتش، زندگی کنار انسانها و محافظت از آنها بود. و شیطانی که تنها هدفش، گمراهی انسانهاست. و در جایی، در یک مکان خاص، شیطان و فرشته با هم رو به رو میشون...