این پارت و چند پارت اینده تقدیم به یکی یه دونهترین محدی شوالیه دنیا❤️🔥💙💋💙
🪽🐦🔥🪽🐦🔥🪽🐦🔥🪽🐦🔥🪽🐦🔥🪽
کمی دورتر، دقیقا مقابل لذت صبحگاهیش ایستاد. در بطری آب معدنی رو باز کرد. نگاهش به سمت زوج جوونی که توی دورهای اول، همراهش میدویدن و حالا یه گوشه دور از همه، روی نیمکت نشسته بودن و با دستاشون بازی میکردن؛ افتاد. بطری رو بالا آورد و دهانهاش رو روی لباش گذاشت و شروع به نوشیدن مایع درونش کرد.
وقتی نصف آب رو خورد، بطری رو از دور دهنش جدا کرد و دستشرو بالا برد. بطری رو بالای سرش کج کرد و مابقی مایع درونش رو روی سر و صورت و رکابی مشکی عرق کردش که به سینش چسبیده بود، ریخت.
نیشخندی زد. بطری رو پرت کرد و سرشرو تکونی داد که قطرات آب به اطرافش پخش شدن. بطری خالی رو کنار پاش انداخت. دستی به موهاش که روی پیشونیش ریخته بودن کشید و بالا فرستادشون. چشماشرو بست و زیرلب گفت:
-یک، دو و...
و قبل اینکه سه رو به زبون بیاره، صدای داد دختر و پشت بندش صدای بلند پسر که در حال بحث کردن بودن، به گوش رسید.
پلکهاشرو باز کرد، با سری کج و لبایی کش اومده به صحنه مقابلش که شروع سرگرمی امروزش بود، نگاه و تغذیه کرد.
قدرتش همین بود. ناامید کردن بقیه یا بیشتر کردن ناامیدی به هر نحو و شدتی، قبل از برخورد باهاشون یا حتی با گذشتن از کنارشون. همچنین پنهانی تغذیه کردن از ناامیدیای که تا وقتی که کنارشون بود متوجهش نمیشدن. چون همزمان با به وجود اومدن ناامیدی، در حال جذب کردنشون بود. وقتی که ازشون دور میشد، کم کم خودشرو نشون میداد. اگر دوباره بهشون نزدیک نمیشد و تغذیه نمیکرد، این روال ادامه داشت. گاهی به حدی میرسید که فرد حس میکرد دنیا به آخر رسیده و تا مرحله نابودی یا ناقص کردن خودش پیش میرفت.
با درد گرفتن شقیقههاش پلکهاشو باز و بسته کرد. پوزخندی زد. باید به آدمی که به خودش اجازه داده بود تا کیفهاشرو از روی موتور پارک شدش بدزده، نشون میداد که همهچیز سادهتر از اونی که بنظر میاد نیست. باید پاداش این حرکت جسورانش رو بهش میداد.
حالا که خود انسان فانی دلش میخواست که مهره سرگرمی جدیدش بشه، اون هیچ مشکلی با این موضوع نداشت.
نگاهی به دور و برش انداخت، جز اون زوج کس دیگهای توی اون تایم توی پارک نبود؛ پس با خیالی راحت، چشمهاش رو بست و به کوچه بن بستی که پسر توش در حال خالی کردن کیفهاش بود فکر کرد. وقتی چشمهاش رو باز کرد، مرد رو که مقابلش روی دو زانوش نشسته و در حال باز کردن زیپ کولش بود، دید. با قدمای اروم و منظم و شمردهای فاصله بینشون رو طی کرد و دقیقا پشت سرش قرار گرفت. سرشرو کج کرد و گفت:
YOU ARE READING
AngEvil
Fanfiction《انجویل》، به معنای فرشته و شیطان، داستان یک فرشته خوش قلب و یک شیطان سیاه است. فرشته ای که هدف از خلقتش، زندگی کنار انسانها و محافظت از آنها بود. و شیطانی که تنها هدفش، گمراهی انسانهاست. و در جایی، در یک مکان خاص، شیطان و فرشته با هم رو به رو میشون...