part 7😇😈💫

20 9 10
                                    

این پارت و چند پارت اینده تقدیم به یکی‌ یه دونه‌ترین محدی شوالیه دنیا❤️‍🔥💙💋💙

🪽🐦‍🔥🪽🐦‍🔥🪽🐦‍🔥🪽🐦‍🔥🪽🐦‍🔥🪽

کمی دورتر، دقیقا مقابل لذت صبحگاهیش ایستاد. در بطری آب معدنی رو باز کرد. نگاهش به سمت زوج جوونی که توی دورهای اول، همراهش می‌دویدن و حالا یه گوشه دور از همه، روی نیمکت نشسته بودن و با دستاشون بازی می‌کردن؛ افتاد. بطری رو بالا آورد و دهانه‌اش رو روی لباش گذاشت و شروع به نوشیدن مایع درونش کرد.

وقتی نصف آب رو خورد، بطری رو از دور دهنش جدا کرد و دستش‌رو بالا برد. بطری رو بالای سرش کج کرد و مابقی مایع درونش رو روی سر و صورت و رکابی مشکی عرق کردش که به سینش چسبیده بود، ریخت.

نیشخندی زد. بطری رو پرت کرد و سرش‎‍رو تکونی داد که قطرات آب به اطرافش پخش شدن. بطری خالی رو کنار پاش انداخت. دستی به موهاش که روی پیشونیش ریخته بودن کشید و بالا فرستادشون. چشماش‎رو بست و زیرلب گفت:

-یک، دو و...

و قبل اینکه سه رو به زبون بیاره، صدای داد دختر و پشت بندش صدای بلند پسر که در حال بحث کردن بودن، به گوش رسید.

پلک‎هاش‎رو باز کرد، با سری کج و لبایی کش اومده به صحنه مقابلش که شروع سرگرمی امروزش بود، نگاه و تغذیه کرد.

قدرتش همین بود. ناامید کردن بقیه یا بیشتر کردن ناامیدی به هر نحو و شدتی، قبل از برخورد باهاشون یا حتی با گذشتن از کنارشون. همچنین پنهانی تغذیه کردن از ناامیدی‌ای که تا وقتی که کنارشون بود متوجهش نمی‌شدن. چون همزمان با به وجود اومدن ناامیدی، در حال جذب کردنشون بود. وقتی که ازشون دور می‌شد، کم کم خودش‌رو نشون می‌داد. اگر دوباره بهشون نزدیک نمی‌شد و تغذیه نمی‌کرد، این روال ادامه داشت. گاهی به حدی می‎رسید که فرد حس می‌کرد دنیا به آخر رسیده و تا مرحله نابودی یا ناقص کردن خودش پیش می‌رفت.

با درد گرفتن شقیقه‌هاش پلک‌هاشو باز و بسته کرد. پوزخندی زد. باید به آدمی که به خودش اجازه داده بود تا کیف‎هاش‎رو از روی موتور پارک شدش بدزده، نشون می‎داد که همه‌چیز ساده‌تر از اونی که بنظر میاد نیست. باید پاداش این حرکت جسورانش رو بهش میداد.

حالا که خود انسان فانی دلش می‌خواست که مهره سرگرمی جدیدش بشه، اون هیچ مشکلی با این موضوع نداشت.

نگاهی به دور و برش انداخت، جز اون زوج کس دیگه‌ای توی اون تایم توی پارک نبود؛ پس با خیالی راحت، چشم‌هاش رو بست و به کوچه بن بستی که پسر توش در حال خالی کردن کیف‌هاش بود فکر کرد. وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، مرد رو که مقابلش روی دو زانوش نشسته و در حال باز کردن زیپ کولش بود، دید. با قدمای اروم و منظم و شمرده‌ای فاصله بینشون رو طی کرد و دقیقا پشت سرش قرار گرفت. سرش‌رو کج کرد و گفت:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 14 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

AngEvilWhere stories live. Discover now