_دوروز بعد_
_چیکارش کردی؟!..
فیلتر سیگارش رو با ارامش توی زیر سیگاری خالی کردو گوشی رو روی گوشش جا به جا کرد..
_از کل چرتو پرتایی که گفت فقط یه اسم و ادرس به کارم اومد.
_خب؟!و قراره چیکار کنی؟!
پوزخندی زدو تنش رو بیشتر به صندلیِ مشکیِ توی دفترش تکیه داد..:
_اسمو که میدونستم..کار سونگ هیِ.. به غیر از اون،کی اونقدر اعتماد به نفس داره که پاشو روی دم ببر بزاره یونگ؟!..اما ادرس..از ادرسش مطمعن نبودم و نیستم..
ازت میخوام با چند نفر از افرادت به ادرسی که بهت میگم بری..ترجیحا زنده میخوامش.._تا امشب میارمش ته..از اون خبری نداری؟!..
_از اون؟!ما ادمای زیادی داریم که دنبالشون باشیم کیم یونگی،
_قاتلِ...مین جین..
چشماشو با شنیدن اسم خواهرشون روی هم فشردو با صدایی تحلیل رفته کوتاه جواب داد:
_نه..
___________
Jungkook,s pov.
رفتن یا موندنو سوختنو ساختنو خاکستر شدن..
بین اینکه حالا بمیرم یا بعدا به دست اتیش وجودم به قتل برسم..باید کدوم رو انتخواب کنم؟!..
اگر فقط یک دقیقه ی دیگه همینجا بمونم و به مرور خاطرات تلخ و شیرینم ادامه بدم..تموم میشه!
همه چیز برای ثانیه ای متوقف میشه و بعد به روال عادیِ خودش ادامه میده..جیمین بخاطر من گریه میکنه..اما بعد فراموش میشم..
نیست میشم..پوچ میشم..نابود میشم اما ازاد میشم..
در کنار عذابی که به عزیزانم میدم از عذاب خلاص میشم..
من میشم برگ پائیزی ای که بلخره دل به باد داده و باهاش هم سو شده..
بی اینکه خبری از مقصدِ باد داشته باشه..بی اینکه اهمیتی به مقصده نا معلوم باد بده..
فقط برای فرار از خلاء ای که توش گیر افتادم..
اما..یک لحظه..فقط یک لحظه..
جیمین..من یه بابا قول دادم در نبودش جای خالیش رو برای جیمین پر کنم..
ارزوهام چی؟!..من ارزوی داشتن بیمارستان خودم رو داشتم..
اما.نشد..فهمیدم چیز هایی هستن که توی این دنیای فانی نمیشن..من مغصر تمام این اتفاقات ام..
تغصیر خودم بود..از اول هم من لیاقت اش رو از خودم نشون ندادم..!
مغصر منم..تغصیر من بود و هست..!
من باید تقاص پس بدم..!
اما جیمین چی؟!..من به بابا قول دادم در نبودش جای خالیش رو از جیمین مخفی کنم..!ارزوهام؟..اون هارو خیلی وقته چال کردم..
هدف؟مرگ!..
دلیل موندن....جیمین؟اوما؟..نمیدونم..نمیدونم اما یه چیزی توی وجودم بهم میگه باید بمونی..!
سرش رو به سرعت بالا بردو توی وان نشست..!
بشدت نفس نفس میزد..
رنگ صورتش کمی به بنفشی میزد..!
قلبی که تا لحظاتی پیش داشت هر ثانیه کند تر و کند تر میزد و به ایستادن نزدیک میشد،حالا به سرعت و با عجله خووش رو به قفسه ی سینه ی پسر میکوبید.._لعنت بهت!اومدم!بسههه!!!!
با بی حوصلگی فریاد زدو پر سروصدا از توی وان بلند شد..
بعد از ورداشتن سریِ روی لوله اش حوله ی تن پوشش رو تنش کردو بعد از خروج از حمام سمت در ورودی خونه راه افتاد..
_جیمینا!اگه یک بار دیگه اینجوری در بزنی میام و در خونتو با تبر میشکونم!
بدون نگاه کردن به فردِ روبروش گفت و سمت اشپزخونه رفت..
_انقدر بدبختی پسر؟!ینی به غیر از داداشت هیچکی نمیاد خونت؟!..
چی؟!!!!؟!؟!؟!؟!
چشمای گرد شدش،فقط همین رو داد میزدن..
به سرعت گردنشو برگردوند که به طرز بدی تیر کشید..
باید باور میکرد؟!..حس میکرد،نوری وسط این همه تاریکی به زندگیش تابیده!
_سو..سوکجینا؟!؟!
تغییر کرده بود..موهاش؟دیگه زرد نبودن!جالا موهای خرمایی و پر پر پشتش روی پیشونیش به طور مرتب و جذابی افتاده بودن و چهرش..پخته تر شده بود..جذاب تر..و مردونه تر..!
هیچکدوم دیگه پسر بچه های۷سالِ پیش نبودن..
زبونش بند اومده بود..حرفی نداشت که بزنه..
_نمیخوای بهم خوش امد بگی؟!
نفهمید کِی بغضِ توی گلوش جاشو به بارونِ چکیده شده روی گونش داده بود..
به سرعت سمتِ کسی که کمی از هیونگش رو نداشت دوید و خودشو توی اغوشش ول کرد..!
_خوش اومدی..هیونگ..خیلی خوش اومدی..!
______
میدونم این پارت خیلی کوتاه بود ولی میخواستم اینجا تموم بشه،پارت بعد به زودی جبران میکنم♡
و درباره اینکهاینپارت اونقدر مثل مثلا مارت قبلی با جزئیان نوشته نشد..متاسفم،قول میدم جبران بشه
ESTÁS LEYENDO
medida[vkook]
Fanficمقدمه ای وجود نداره..فقط داستانی از تقاصه.. حالا فرقینمیکنه گناهکار یا بی گناه بودنت!.. ---------------------- _چرا؟چرا وقتی سلول به سلولِ وجودت اینجوری تنفرت نسبت بهم رو فریاد میزدن منو وابسته کردی به وجودی که نمیخواد باشم توی این دنیا؟چرا؟خب یه...