۲۷/مارس/۱۸۶۲
پنجشنبه"اینجا چیکار میکنی؟"
مردی که ابروهای اخم کردهاش ناراحتی خودش رو به وضوح نشون میداد حتی زحمت بلندشدن از روی صندلی رو به خودش نداد؛ توی دستش یه لیوان شراب بود و داشت فرد مقابلش رو نگاه میکرد.
اون فردی بسیار مودب، پولدار و مشهور به برخورد صمیمی و دوستانه با آدمای دوروبر خودش بود. برعکس، کسی که روبروی اون ایستاده بود مثل خودش مشهور بود اما با یه سری تفاوتها. کرولی خیلی اجتماعی نبود و برخورد خوبی هم با آدمای دوروبرش نداشت. تمام دعوتهای شام و دوستانه رو رد میکرد و همچنین خیلی رفتار مرموزانهای داشت. هیچکس نمیدونست اون از چه خانوادهای بود و حتی نمیدونستند به چه شغلی مشغوله. علت شهرت کرولی همین بود: او ناشناخته بود.
"از اینطرفا رد میشدم"
کلاهی که روی موهای قرمز تیرهاش بود برداشت و به سمت مردی که روی راحتی نشسته بود حرکت کرد همراه با یه لبخند بی پروا روی صورتش. روی راحتی دیگهای نشست و مثل همیشه مشغول دید زدن مبلمان گرانبها و تابلوهای نفیس از پشت عینکش شد.
کلاه و چوب دستیاش (که سرش به شکل یک مار بود) رو کنارش گذاشت، لباس سرتاپا مشکیاش رو مرتب کرد و توی مبل جاخوش کرد.
ازیرافیل داشت با دقت تمام حرکاتش رو نگاه میکرد، بوی الکل به وضوح احساس میشد و بهخاطر همین به درست و غلط بودن حرفای کرولی شک داشت.
"اومدن به خونه من کار خطرناکیه کرولی، اگر اونا (اشاره به بالا) خبرداشته باشن..."
کرولی حرفش رو قطع کرد و با قیافهای درهم گفت: "هیچکسی ما رو کنترل نمیکنه فرشته. اینو خودتم خوب میدونی. تنها نگرانی تو بخاطر ترس از دست دادن اعتبار و شهرتت توی سوهوئه"
ازیرافیل میدونست که اگر بهشتیان بدونند اون و کرولی با هم دوستن ممکنه دچار مجازات بشه اما از طرفی هم، حق با کرولی بود. کسی چیزی رو کنترل نمیکرد و اونها تنها به دریافت یه توضیح کوتاه از طرف ازیرافیل برای انجام وظایفش راضی بودند. از طرف دیگه مردم خیلی کنجکاو (و بهتره بگیم اهل دخالت کردن) بودند. دورانی که الان داشتند توش زندگی میکردند پر از آدمهای متعصب با شایعات زیاد بود. اونا خیلی دوست داشتند برای مردم دردسر درست کنند و اونا رو احمق و خرابکار جلوه بدند.
ازیرافیل دلش نمیخواست هیچ حرفی پشت سرش وجود داشته باشه. آخه اون خیلی دوست داشت تمام دعوتهای شام و مهمانی از طرف آشپزهای مشهور رو قبول کنه، با آقایان محترمی که اونا رو تقریبا میشناخت به تئاترهای مختلف بره و دوست نداشت هیچ موقعیت اجتماعی رو از دست بده.
اما هیچکدوم اینها برای کرولی مهم نبودند؛ اون بین آدمای لندن شهرت داشت به بیاخلاقی و بیبندوباری. تنها کسانی که کرولی برای اونها محبوبیت داشت افرادی بودند که دوست داشتند تمام قوانین تعیین شده دربار رو زیرپا بذارند.
بخاطر تمام این تفاوتها ازیرافیل از دیدهشدن با کرولی وحشت داشت.
کرولی با لبخندی که هنوز روی صورتش بود گفت: "شرط میبندم همین الان داری فکر میکنی که نکنه رانندهی درشکه خبر اومدن من به خونهات رو به بقیه رسونده باشه."
ازیرافیل با دلخوری گفت: "من هیچوقت باهات شرط نمیبندم. خداوند از قمار و شرط بندی خوشش نمیاد."
کرولی همیشه از اینکه ازیرافیل تمام حرفهاش رو جدی میگرفت حیرت میکرد: "فقط یه شوخی بود فرشته، همینجوری گفتم. باید قبول کنی که این اعتبار توی سوهو رو برای خودت تبدیل به یه آزار کردی و دائم در حال فکرکردن به این قضیه هستی. تو یه آدم خرافاتی هستی فرشته. این ثروت و مبلمان گرانبهای پوشیده شده با طلا رو به من ترجیح میدی و از اینکه من اینجا هستم ناراحتی."
ازیرافیل برای رد کردن این حرفها دلایل زیادی داشت؛ اول اینکه خداوند از تجملات بیزار بود و تنها دلیل اینکه فرشته به این شکل زندگی میکرد این بود که به آدمها و نحوه زندگیشون عادت کنه. شاید یه مقدار زیاده روی میکرد، اما فکر میکرد زندگیش طبیعیه. مبلمان گرانبهای طلایی، شرابهای چندین ساله و اصیل و کتابهای چاپ اولی که به سختی اونها رو پیدا کردهبود، دعوتهای شام و مهمونیهای شیک که همیشه اونارو قبول میکرد، لباسهایی که بهدست خیاطهای مشهور دوخته میشدند؛ اون فکر میکرد همه اینها کارایی هستند که یه آدم معمولی انجام میده.
ازیرافیل غرغرکنان گفت: "اومدی اینجا که بهم بگی خرافاتیام؟ اصلا هم اینجوری نیست. معلومه خیلی مستی"
"پس اثبات کن که من اشتباه میکنم."
کرولی عینکش رو درآورد و به فرشته زل زد. هیچ اختیاری روی حرفهایی که میزد نداشت و انقدر مست بود که نمیدونست حرفش درسته یا غلط.
"بیا و ثابت کن که خرافاتی نیستی و هیچ علاقهای به این اعتبار و شهرت نداری. یک شکست و اشتباه رو ببوس. منو ببوس فرشته".
فرشته پاپیون دور گردنش رو کمی شل کرد. با این حرف کرولی شعلهور شدن یه آتیش رو توی قلبش احساس کرده بود. با اضطراب و نگرانی به کرولی نگاه میکرد.
"منو ببوس..."
پشت سرهم توی مغزش تکرار میشد و نمیدونست کرولی جدی بود یا نه.
مطمئن نبود، اون مست بود و اصلا انتظار نداشت فرشته اون رو ببوسه.
نفس عمیقی کشید و درحالی که داشت عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد، گفت:"یه لحظه فراموش کردم مستی کرولی، منو ترسوندی"
"پس قبول داری که حق با منه"
کرولی این حرف رو همزمان وقتی داشت بهسمت فرشته میرفت گفت. دستاش توی جیبش بود و روی فرشته خم شده بود: "میدونستم خط قرمزایی برای خودت داری اما حداقلش میتونستی منو خوشحال کنی. پس اونقدرا هم که میگن خوب و مهربون نیستی، در ضمن فکر نکن به تو و این کارت نیاز دارم. به ترحمت هم همینطور"
ازیرافیل با هیجان و اضطراب زیرلب گفت: "خفه شو لطفا"
چونه زاویهدار کرولی رو گرفت، دفعه اولی بود که اینجوری لمسش میکرد. حس میکرد همین الان قراره قلبش از شدت هیجان آتیش بگیره. فقط با یه بوسه قرار بود اونو خوشحال کنه. اینکارش برای کرولی اهمیتی نداشت چون مست بود اما بازم میترسید. "فرشته... من... من... میخوای اینکارو..."
"بهتره حرکت نکنی کرولی، بیا اینکارو خیلی آروم انجامش بدیم"
داشت با چشمهای بسته به کرولی نزدیک میشد. نفسهای همدیگه رو احساس میکردند، هیچکس نمیتونست بفهمه هردوشون توی اون لحظه داشتند به چی فکرمیکردند.
"تو یه شکست نیستی کرولی"
لبهاش رو خیلی آروم و سریع روی لبهای کرولی فشار داد. یه بوسه کوچیک بود، همین. مثل بال زدن سریع یه پروانه. فقط برای یه لحظه بود و ازیرافیل فوری خودش رو عقب کشید.
باصدایی لرزون گفت: "دیدی؟ خیلی آسون بود"
"ازیرافیل... من بیشتر از اینارو میخوام!"
لبهای کرولی فرصت مخالفت رو ازش گرفتند. دستهاش دوطرف صورت ازیرافیل بود و لبهاش بیرحمانه لبهای فرشته رو له میکردند. طعم تند ویسکی اسکاتلندی و طعم ترش شراب گرانقیمت با همدیگه ترکیب شده بودند. فرشته دیگه کنترلی روی خودش نداشت و شعلههای جهنم رو از روی لبهای کرولی احساس میکرد. کرولی خیلی آروم روی پاهای اون نشست و دستاشو دورگردن فرشته حلقه کرد. پاپیون چهارخونه دورگردن ازیرافیل رو به گوشهای پرتاب کرد. دکمههای جلیقه مخملی رو با عجله باز کرد تا فقط یه پیراهن روی تن فرشته بمونه. ازیرافیل خیلی وقت بود که با طعم تند ویسکی روی لبهای کرولی مست شده بود و هیچ مقاومتی در برابر کرولی نشون نمیداد. اونم وقتی که لباسهای هردوشون با عجله به اینور و اونور پرت میشدند.
کرولی خیلی آروم زیرلب گفت: "چیزی رو که قبلا هیچوقت احساس نکردی با من تجربه میکنی. به من اعتماد کن."
این آخرین حرف کرولی بود قبل از اینکه فرشته رو به اتاق ببره تا مال خودش کنه.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
۲۸/مارس/۱۸۶۲
جمعهزیر ملحفههای ساتن گرمای لذتبخش و عجیبی رو حس میکرد. نمیتونست از اون خواب شیرین دل بکنه ولی بخاطر نوری که از پنجرهها میتابید مجبور بود چشماش رو بازکنه.
بوی کسی که توی بغلش خوابیده بود مستش میکرد.
سرش رو توی موهای بور و فرفری مقابلش فرو کرد. بوی ملایم و درمقابل پر از شهوت بدنش دیوونهاش میکرد.
درکنار همهی این احساسات انسانی(چون اونا دوتا موجود ماورایی بودند) تنها بویی که میتونست قلب مثل سنگ کرولی رو نرم کنه، بو و عطر ازیرافیل بود.
فرشتهای که توی بغلش بود، محکمتر به خودش فشار داد. هردوشون بیدار بودند ولی میخواستند از این لحظات آخر با هم بودنشون لذت ببرند تا دوباره به زندگی طبیعیشون برگردند.
موهای فرشته رو عمیقتر بو کرد. با انگشتهای بلندش روی بدن فرشته دست کشید و روی موهاش بوسهی کوچیکی زد.
از اینکار خیلی خوشش اومده بود، پس دوباره و دوباره انجامش داد تا زمانی که ازیرافیل بیدار بشه.
"هممم... کرولی..."
صدای خسته و آروم فرشته رو شنید.
کرولی مثل کسی که موقع ارتکاب جرم دستگیر شده باشه هول شد و بوسیدنش رو متوقف کرد و زیرلب گفت: "صبح بخیر"
فرشته به سختی توی بغلش به سمت کرولی برگشت.
نمیدونست باید چیکارکنه. لبخند بزنه؟ یا قیافهای معمولی به خودش بگیره.
برای همین خیلی خونسرد به چشمهای فرشته زل زد، فرشته هم فقط نگاهش میکرد.
چند دقیقهای سکوت کردند.
ازیرافیل داشت تمام اجزای صورت کرولی رو یک به یک نگاه میکرد، گاهی هم انگار داشت یاد یه چیزایی میفتاد و باعث میشد چشماش رو ببنده.
کرولی هیچ واکنشی نشون نمیداد، البته که هنوز داشت به کاری که با همدیگه انجام دادهبودند، فکر میکرد. فکر کردن بهش سخت بود.
هردوشون کاری رو انجام داده بودند که توی اون دوران خیلی خطرناک و وحشتناک بود.
ازیرافیل داد زد: "آه... نه..."
خیلی سریع از بغل کرولی بیرون اومد، میخواست از تخت پایین بره که متوجه شد لباسی تنش نیست.
"دیشب... آه... نه! نه! نه!"
کرولی از واکنش فرشته ترسیده بود و خیلی آروم گفت: "میدونم ازیرافیل، خیلی مست بودم، تنها جایی که میتونستم بیام اینجا بود. اممم... چیزه... معذرت میخوام."
"نه.! کسی نباید از این اتفاق خبردار بشه."
ازیرافیل ترسیده بود، بعد از این اتفاق نیازی نبود با کرولی خوب برخورد کنه.
ازیرافیل اهمیتی به کبودیهای روی سینه سفیدش نداد و دستش رو بهسمت ربدوشامبرش دراز کرد تا سریعتر اونو بپوشه.
کرولی بیصدا داشت نگاهش میکرد، کم و بیش یادش میومد چجوری بدن فرشته رو به این وضع درآورده بود.
صورت کرولی از شدت خجالت و پشیمونی قرمز شده بود و توی همون لحظه بود که متوجه شد ازیرافیل خیلی وقته لباسش رو پوشیده و حتی لباسهای کرولی رو هم براش آورده و از اتاق خارج شده بود.
کرولی خیلی سریع لباساش رو پوشید و برای پیداکردن کلاه و چوب دستیش به اتاق نشیمن رفت.
ازیرافیل خدمتکار نداشت، برعکس خیلی از آدمای پولدار اون بهشدت متواضع بود و از امر و نهی به بقیه متنفر.
بهخاطر همین توی اون لحظه کسی جز خودش و کرولی توی خونه نبود.
وقتی وارد اتاق نشیمن شد خیلی بیحوصله و ناراحت شروع به جمع کردن ریخت و پاش اتاق شد. کرولی که پشت سرش وارد اونجا شده بود متوجه برخورد سنگین فرشته بود.
چوب دستیش رو برداشت و کلاهش رو روی موهای نامرتبش گذاشت.
خیلی بیحوصله گفت: "مطمئن باش این اتفاق دیگه تکرار نمیشه فرشته."
"به این معنی که قول و قرارمونم همینجا تموم میشه، مگه نه؟"
سرش رو برگردوند و به کرولی نگاه کرد، میدونست که داره از پشت عینک مشکی رنگش با عصبانیت نگاهش میکنه.
YOU ARE READING
𝐼𝑀𝑀𝑂𝑅𝐴𝐿 𝐷𝐸𝑆𝐼𝑅𝐸𝑆
Fanfiction• فف کوتاه ترجمه شده از نسخهی ترکی استانبولی (منبع: واتپد). • داستان در دوران ملکه ویکتوریا اتفاق میفته و آخرشم میرسه به سکانسی از فصل اول سریال (فصل اول، قسمت پنجم). • شیپ: ازیرافیل و کرولی • Ship: Aziraphale/Crowley • (مینیسریال گود اومنز) • Se...