🔞هشدار اندکی اسمات🔞
۸/آوریل/۱۸۶۲
سه شنبهازیرافیل یکی از شیکترین لباسهاش رو پوشیده بود و جلوی آینه داشت به خودش لبخند میزد.
این چندروز اخیر رو با کرولی گذرونده بود و خب کمی تغییر هم توی ظاهرش ایجاد شده بود. جز لبهای بادکردهاش چیزی دیده نمیشد و از این بابت خیالش راحت بود. میخواست امشب رو با چندتا از دوستاش خوش بگذرونه. خیلی کوتاه به نامه کرولی جواب داده و بهش خبر دادهبود نمیتونه امشب رو با اون باشه.
کرولی دیگه به سختی از خونهی فرشته بیرون میرفت و این اتفاق باعث میشد فرشته احساس خوبی نداشته باشه. اینکه بیرون نره و دائم با کرولی باشه نمیذاشت تصمیم بگیره و درباره اتفاقایی که بینشون میفته فکرکنه. شکایتی نداشت اما مجبور بود درست تصمیم بگیره.
از خونه بیرون اومد و به یه درشکه علامت داد. با لبخند سوار شد و به درشکهچی گفت میخواد بره باغ کاونت*.
تکیه داد و با لذت خیابانهای همیشه شلوغ لندن رو تماشا کرد. ساعت تقریبا شش بود. مردم عادی هنوز داشتن کار میکردند، افراد پولدار هم با لباسهای شیک درحال قدم زدن توی خیابونا بودند. خانمهایی که با کفشهای پاشنهبلند و لباسهایی که دورکمرشون تنگ بود جلوی تئاترها ایستاده بودند و ریزریز میخندیدند، آقایون خوشتیپی که کلاه به سر گذاشته بودند و سیگار میکشیدند و درحال تماشای خانمهای زیبا بودند، بچههایی که با سروصدا بازی میکردند و میخندیدند. صحنههای قشنگی بود. ازیرافیل خوشبختی اون آدما رو احساس میکرد و خوشحال بود.
جلوی ساختمون تئاتر قدیمی و باابهتی پیاده شد. قبل اینکه وارد بشه نگاهی به دوروبر انداخت، دوستانش رو جلوی ستونهای بزرگ ساختمون دید و با لبخند نزدیکشون شد و بهشون سلام کرد. بعد خانم مونتگومری، عزیزترین دوستش رو دید و به سمتش رفت.
"چقدر زیبا شدید بانوی من!"
بوسهای به روی دست خانم مونتگومری زد و از بوی عطر خوشبوی اون لذت برد.
باخنده آرومی گفت: "آقای فل! خجالتم میدین..."
و ادامه داد: "چرا چند روز خبری ازتون نبود؟ دعوتهای شام بدون شما لذتبخش نبود -اوه،امیدوارم بقیه این حرفم رو نشنون- حتی فکر کردم منو فراموش کردید. نکنه با یه دختر خانمی آشنا شدید؟"
ازیرافیل سرخ شد:"نه، معلومه که نه، این چه حرفیه؟ خیلی سرم شلوغ بود بانوی من. معذرت میخوام، نمیخواستم احساس بدی بهتون دست بده"
"عزیزم... قرمز شدی! دروغگوی خوبی نیستی، انقدر آدم درستی هستی که نمیتونی دروغ بگی حتی اگه خودت بخوای. عزیزم خجالت نکش. اومدیم اینجا تا تئاتر شکسپیر رو ببینیم، برا این حرفا بعدا به حسابت میرسم. بریم، نباید چیزی رو از دست بدیم"
تماشاگرا داشتند روی صندلیهاشون مینشستند، ازیرافیل هم گروه دوستای خودش رو بسمت صندلیهای بالکن هدایت کرد. هنوز چندتا از صندلیها خالی بودند، صندلی جلویی و پشتی ازیرافیل پر شد اما تنها جای خالی کنارش بود. سمت دیگهاش خانم مونتگومری نشسته بود و با هیجان داشت درباره بازیگرهای نمایش صحبت میکرد و ازیرافیل با لبخند به حرفاش گوش میداد. چند دقیقهای به شروع شدن بخش اول نمایش مونده بود که توجه فرشته به کسی که کنارش نشست جلب شد؛ فردی با موی قرمز و کت و شلوار از جنس ابریشم و عینک سیاه: کرولی!
ازیرافیل با اضطراب روی صندلیش تکونخورد. نمیدونست باید چیکارکنه.
کرولی بیحرکت به صحنه زل زده بود و اصلا فرشته رو نگاه نمیکرد.
چندنفری متوجه حضور کرولی شده بودند و داشتند بین خودشون آروم حرف میزدند.
خانم مونتگومری هیچ اهمیتی نمیداد و باهیجان منتظر شروع نمایش بود.
وقتی چراغهای سالن خاموش شد ازیرافیل چشم از کرولی برداشت و سعی کرد حواسش رو جمع نمایش کند.
وقتی سمپسون و گریگوری بهروی صحنه اومدند، حواس ازیرافیل جای دیگهای بود. مضطرب و عصبی بود و دردهایی رو توی سرش احساس میکرد. اینکه کرولی اینجاست، در مقابل همه کسانی که ازیرافیل رو میشناختند، باعث میشد بترسه. زیرچشمی کرولی رو نگاه کرد، هنوز داشت صحنه نمایش رو تماشا میکرد. میخواست خودش رو قانع کنه این اتفاق تصادفی بوده اما خب اون موقع کرولی واکنشی نشون میداد. سعی کرد دوباره حواسش به صحنه نمایش باشه.
آخرهای پرده دوم نمایش وقتی که ژولیت داشت با دایهاش صحبت میکرد تمام تماشاگرها محو جادوی قدرت بازی بازیگران شده بودند. ازیرافیل هم انگار کرولی رو فراموش کرده بود و با دقت داشت نمایش رو میدید. دقیقا توی همین لحظه کرولی دست فرشته رو گرفت، فرشته سعی کرد اهمیتی به ضربان شدید قلبش نده. آروم سرش رو به سمت کرولی برگردوند، کرولی به صندلیش تکیه داده بود، بهتره بگیم لم داده بود. دوتا دکمهی بالای پیراهنش باز بود، عینکش تا روی بینی اومده بود و هنوز داشت صحنه رو تماشا میکرد. ازیرافیل با اضطراب اطرافش رو نگاه کرد، خوشبختانه بهخاطر نمایش و تاریکی کسی متوجهشون نبود.
نفس راحتی کشید. بین گرفتن و نگرفتن دست کرولی مردد بود. به خواسته قلبش بیتوجهی نکرد و دست کرولی رو محکمتر گرفت. دستهای کرولی سرد بود و برعکس دستهای فرشته گرمگرم بود. فرشته میتونست قسم بخوره که اون لحظه لبخند آنی روی لبای کرولی رو دیده بود.
BINABASA MO ANG
𝐼𝑀𝑀𝑂𝑅𝐴𝐿 𝐷𝐸𝑆𝐼𝑅𝐸𝑆
Fanfiction• فف کوتاه ترجمه شده از نسخهی ترکی استانبولی (منبع: واتپد). • داستان در دوران ملکه ویکتوریا اتفاق میفته و آخرشم میرسه به سکانسی از فصل اول سریال (فصل اول، قسمت پنجم). • شیپ: ازیرافیل و کرولی • Ship: Aziraphale/Crowley • (مینیسریال گود اومنز) • Se...