🔞هشدار اسمات🔞
۵/آوریل/۱۸۶۲
شنبهقوانین جدید تعیین شده توسط ملکه ویکتوریا باعث شده بود مردم کشور واکنشهای عجیبی از خودشون نشون بدند.
افرادی که بدون هیچ خجالتی توی معابر با همدیگه رابطه داشتند فقط محدود به زنان و مردان نمیشد، تعداد کسانی که با همجنسهاشون رابطه داشتن هر روز بیشتر و بیشتر میشد.
شاید علت اینکه به وضوح بین مردم اینکار رو انجام میدادند و از زندانی شدن و حتی اعدام شدن ترسی نداشتند، فقط نشونهی اعتراضشون بود. اعتراض میکردند چون برای بعضیا این رابطهها یه نوع سرگرمی بود و برای بعضیا یه راه پول درآوردن.
پلیس ها هرشب افراد زیادی رو توی مناطق پایین شهر درحال ارتکاب جرم دستگیر میکردند و به زندان میفرستادند.
بین اون شلوغیها ازیرافیل که یک روپوش کلاهدار به تن داشت سعی میکرد از بین جمعیت خارج شه. انرژی منفی و ترسناکی که از اون محلهها حاصل میشد، برای ازیرافیل خیلی آزاردهنده بود.
اما اینکه چرا اونجا رفته بود، علت داشت.
چند روز قبل، طبق قراری که داشتند به گالری رابرت براونینگ رفته بود تا با کرولی حرف بزنه. ازیرافیل از اینکه نقاش جوانی انقدر جسارت داشت تا با تابلوهایی که سطح خیلی متوسطی داشتن گالری به این بزرگی افتتاح کرده باشه، حیرت کرده بود.
توی گالری میچرخید و هر تابلو رو با دقت نگاه میکرد، آدمهای دوروبرش رو هم همینطور. اینجا نه مناسب آدمهای رده بالای شهر بود و نه مناسب کرولی.
بعد از سه ساعت تماشای خستهکنندهی نقاشیها به تنهایی، کرولی هنوز نیومده بود. نقاش جوون که فکر میکرد ازیرافیل به نقاشیهاش علاقمند شده یه لحظه هم از اون جدانشده بود، تا زمانیکه با یه نقاشی افتضاح (که ادعا میکرد بهترین نقاشی اون گالریه) ازیرافیل رو به خونه فرستاده بود.
فرشته چند روز هم منتظر کرولی مونده اما هنوز هیچ خبری ازش نبود. بنابراین تصمیم گرفت خودش دنبال کرولی بگرده. طبق چیزهایی که شنیده بود میدونست که کرولی رفت و آمد زیادی به این مناطق داشت و حتی گاهی وقتا توی بدترین کلوبای اونجا تا صبح مست میکرد.
ازیرافیل که برای شناخته نشدن کلاه روپوش رو تا روی صورتش پایین آورده بود وارد یه ساختمان قدیمی شد.
هیچکس برای کنترل ورود و خروج به اون ساختمون نبود درعوض اونجا پر از آدمهای مختلفی بود که جلوی بقیه کاراشون رو انجام میدادند.
ازیرافیل هیچکدومشون رو نگاه نمیکرد و حتی به جای اونا خجالت میکشید.
🔞
از راهروی تاریکی عبور کرد تا به یک اتاق که با نور کمی روشن شده بود رسید. اتاقی که با آدمها و صداهای عجیب غریب شلوغ شده بود. دخترهای رقاصی که بدنشون رو با تور پوشانده بودند و دور هرکدومشون مردهایی بود با یقههای باز تا روی شکم.
بوی شراب و ویسکی و دود سیگار توی اتاق با هم ترکیب شده بودند.
تشخیص دادن یه گوشه جدا از این شلوغی برای ازیرافیل کار سختی نبود، به سرعت به سمت گوشهی اتاق حرکت کرد. سرفه کردن بهخاطر دود بیش از اندازه سیگار اذیتش میکرد.
روی میز پر بود از شیشه های خالی شراب و الکل و ته سیگار.
کرولی بین دو زن نشسته بود و با لذت سیگار میکشید. موهای قرمز رنگش توی تاریکی اتاق مثل شعلههای آتش شومینه میدرخشید. چندتا از دکمههای پیراهن مشکی رنگش باز بودند و کراواتی که شل شده بود از گردنش آویزون بود.
یکی از دخترا بازوش رو محکم گرفته و سرش رو توی گودی گردن کرولی فرو کرده بود.
دختر دیگه که موهای طلایی داشت روی پاهای کرولی خم شده بود و مشخص نبود داره چه کاری انجام میده.
"میدونستم اینجاپیدات میکنم."
"ازیرافیل!!!"
مهمون ناخونده باعث تعجب و بیقراری کرولی شده بود: "برای چی اومدی اینجا؟"
ازیرافیل همزمان که سعی میکرد صورتش رو بپوشونه روبروی کرولی نشست: "اینجا بودن برای منم خیلی اذیت کننده است ولی دنبالت میگشتم چون تو سر قرار نیومدی."
فرشته سعی میکرد به نگاههای معنادار دختر موطلایی به خودش توجهی نکنه.
"کارام طول کشید، فکر میکردم دیگه نمیخوای منو ببینی...!"
"حداقل میتونستی بهم خبر بدی! مجبور شدم یه تابلوی افتضاح از اون گالری بخرم. به هرحال، خودت میدونی چرا میخواستم ببینمت. اگر قراره به قولمون پایبند باشیم باید درباره بعضی چیزا به توافق برسیم."
کرولی بهش گوش نمیداد. سرش رو عقب برده بود و داشت شکلای عجیب غریبی رو که با دود سیگار میساخت، نگاه میکرد.
چنددقیقهای سکوت بود و تنها صداهای عجیبی که کرولی درمیاورد شنیده میشد.
کرولی بدون هیچ حرفی به فرشته نگاه میکرد، نفسنفس میزد و با دستش موهای دختری که روی پاش خم شده بود فشار میداد و گاهی وقتا چشماش رو میبست و لبش رو محکم گاز میگرفت.
ازیرافیل با تعجب نگاه میکرد، نمیدونست چه اتفاقی داره میفته و فقط منتظر بود کرولی حرف بزنه.
بعد از چند دقیقه کرولی به حالت عادی برگشت و دوتا دختر کناریش رو مرخص کرد.
"خب... داشتی چی میگفتی؟"
از جاش بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
کنار ازیرافیل نشست، بطرفش خم شد و به شکل عجیبی نگاهش کرد.
"فکرکنم قبلا درباره این چیزا صحبت کردیم، اینکه بعضی کارا رو نباید انجام بدیم، مگه نه؟"
اتفاقهای چند دقیقه قبل و رفتار الان کرولی حسخوبی به ازیرافیل نمیداد.
"درسته، و تو باید بهم قول بدی."
کرولی دستی که فرشته با اون کلاهش رو نگه داشته بود گرفت و پایین آورد، با اینکارش کلاه از روی صورت فرشته کنار رفت. صورت ترسیدهی فرشته نمایان شد، چشمهاش میدرخشید و لباش شکل بیحالتی به خودش گرفته بود.
"فکر نمیکنم اتفاقی که افتاد مشکلی برای قول و قرار بینمون ایجادکنه."
سروصدای اتاق زیاد بود و فرشته صداش رو خوب نمیشنید: "قبول کن که از اون اتفاق خوشت اومد."
ازیرافیل هم ترسیده هم خجالت کشیده بود: "کرولی! ما انسان نیستیم، این چیزیه که مخصوص انسانهاست."
کرولی به آرومی گفت: "اوه، هردومون میدونیم که این موضوع اصلا برات اهمیتی نداره."
دستش رو به سمت صورت ازیرافیل برد، چونهاش رو نوازش کرد و بهش نزدیکتر شد.
"میدونم قراره چی بگی! تو یه فرشتهای و من یه شیطانم! اما دفعه قبل این قضیه برای ما مانعی نبود، الانم نباید مانع باشه."
حس کشش جنسی بینشون انکار نشدنی بود. ازیرافیل میدونست که هیچ کنترلی روی خودش نداره و نمیتونه باهاش مخالفت کنه. هرکسی توی کلوب مشغول به کار خودش بود و توجهی به اطراف نداشت. کرولی بدون معطلی شروع به بوسیدن فرشته کرد. اولش آروم داشت اینکارو انجام میداد اما بعدا زبونش رو روی لبای فرشته کشید. لبای ازیرافیل برخلاف هوای خفه و خشن کلوب بود، گرم و نرم؛ مثل هوای مطبوع یه خونه.
از طرفی لبهای کرولی دقیقا مشابه همون اتاق پر از شهوت بود. در عین حال که با هم تفاوت داشتند تکمیل کنندهی همدیگه بودند. کرولی شدت بوسههاش رو بیشتر کرد.
ازیرافیل ناخودآگاه دستاش رو دور گردن کرولی حلقه کرد و کرولی با دست آزادش اونو بغل کرد و به خودش نزدیکتر کرد.
بوسههای آرومشون داشت شدت میگرفت. ازیرافیل لبهای کرولی رو میمکید و کرولی هم لبهای صورتی ازیرافیل رو تا حد قرمز شدن گاز میگرفت.
درست زمانی که ازیرافیل برای نفس کشیدن لبهاش رو از همدیگه جدا کرد، کرولی زبونش رو وارد دهنش کرد.
دست دیگهاش رو هم به دور کمر ازیرافیل حلقه کرد و اونو محکمتر از قبل گرفت. کرولی ناخواسته بوسه فرانسوی رو تمومکرد و شروع به بوسیدن گردن فرشته کرد.
ازیرافیل با اشاره به چندنفر که داشتند اونارو نگاه میکردند گفت "کرولی... دارن نگاهمون میکنند."
"لعنتی.."
بدون اعتنا به اون افراد به بوسیدن و بوییدن گردن ازیرافیل ادامه داد، این براش کافی نبود. تمام وجود فرشته رو میخواست. با عصبانیت از جاش بلند شد و به اون افراد نگاه تندی کرد. با یه بشکن معجزه کوچیکی انجام داد. دست ازیرافیل رو محکم گرفت و با خودش از کلوب بیرون برد. بارون میبارید.
"نگران نباش، قیافه تو قراره یادشون بره. میریم خونه من، اونجا کسی مزاحممون نمیشه."
ازیرافیل با خجالت و صدای آروم گفت: "باشه."
برای دیده نشدن سرش رو پایین انداخته بود و دقیقا پشت سر ازیرافیل حرکت میکرد.
کرولی سریع و با قدمهای بلند راه میرفت و این برای ازیرافیل سخت بود اما کرولی توجهی نداشت. تا رسیدن به خونهای با نمای وحشتناک که دو خیابون پایینتر از کلوب بود سرعتش رو کم نکرد. وقتی وارد ساختمون شدند، همهجا تاریک بود. کرولی با یه بشکن چراغی رو روشن کرد.
برعکس نمای داغونش خونه خیلی شیک و مدرنی بود. هردوشون از پلهها بالا رفتند و وارد اتاق خوابی شدند که ساده و شیک بود. تخت بزرگی وسط اتاق قرار داشت، توی اون لحظه هیچ چیزی مهم نبود.
کرولی فرشته رو روی تخت پرت کرد. نور ماه که از پنجره دیده میشد به اندازه اتاق رو روشن میکرد، هرچند پوست سفید ازیرافیل در نوع خودش یه چراغ پرنور محسوب میشد.
روی فرشته خم شد و دوباره بوسیدنش رو شروع کرد.
قرار بود شب طولانی باشه، طولانی و زیبا.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
🔞
۶/آوریل/۱۸۶۲
یکشنبه
YOU ARE READING
𝐼𝑀𝑀𝑂𝑅𝐴𝐿 𝐷𝐸𝑆𝐼𝑅𝐸𝑆
Fanfiction• فف کوتاه ترجمه شده از نسخهی ترکی استانبولی (منبع: واتپد). • داستان در دوران ملکه ویکتوریا اتفاق میفته و آخرشم میرسه به سکانسی از فصل اول سریال (فصل اول، قسمت پنجم). • شیپ: ازیرافیل و کرولی • Ship: Aziraphale/Crowley • (مینیسریال گود اومنز) • Se...