دست های کوچیک اما نسبتا تپلش رو روی قلبش گذاشت.
از صدای اون جیغِ عذاب اور کل وجودش لرزیده بود.
اون جیغ کشدار و بلند بود.
یونگی دختر لرزون رو دست یکی از کارکنان سپرد و بهش تاکید کرد که به هیچ عنوان اجازه نده دختر به سمت صدای نازک اما پر درد زن ناشناس راه بیوفته.
_پاپام بود؟
خواست به سمت جمعیتی که به سمت راه پله می تازیدن برای ارضای ترسشان،که صدای دختر رو شنید.
_پاپات؟
اروم از دختر پرسید،باید سمت اون جسم فریاد کشان میرفت اما روی زانوهاش جلوی دختر نشست و منتظر شد که حرفش رو بزنه.
چشماش به تزلزل افتاده بود،نباید اون دختر راجب پدرش اینطوری فکر میکرد.
و چیزی که نباید می شنید رو شنید._اینم کار پاپام بود؟
دختر رو اروم توی بغلش گرفت،بی توجه به اون جمعیت هراسان سعی میکرد برای دختر با ارامش تمام توضیح بده.
_نه فنچ کوچولو،نه!
لبهاش میلرزید به شک افتاده بود،خودش هم به حرفی که میزد باور داشت؟
یا نه؟
اون ها فقط یک ابهام یا شاید یک رد گم کنی بودند؟
_ولی من دیدم که پاپام چجوری اقای کیم رو هل داد و اون...مُرد.
چشمهاش رو بست،نه فقط روی سوجی بلکه نسبت به کل باورها و ایمانهاش نسبت به جیمین.
نمیدونست.
مین یونگی،ستوان مین،مردِ پر جَنَم و خوش صحبت سازمان نمیدونست برای اون دختر چجوری توضیح بده.
_آقای لی!حواستون به سوجی باشه.
بچه رو رها کرد،نباید حالت صورت اون دختر رو می دید اون هم وقتی که پدرش انقدر بی رحمانه،بی رحمی میکرد.
_داری چه غلطی میکنی،پارک؟
سمت پله ها دوید،مردم رو کنار زد تا به سمت زن بره.
مردهای تیره پوش و زنهای روشن پوش رو کنار زد و سمت جسم رفت.
اما کاش نمی رفت.
کاش پاهایش قلم میشد،کاش از کمر به پایین فلج میشد تا نمیتوانست برود.
کاش نمیرفت...!
کاش کور میشد و نمی دید!
کاش کر میشد و نمیشنوید!
کاش...!
بغض عمیقی که از سر شب دچارش شده بود،شکست.
صدایش بالا نمی امد،سرش رو به چپ و راست تکون میداد.
میخواست انکار کنه و چشم و گوشش رو به خطا کردن متهم کنه اما نمیشد.
دستش رو روی ماهیچه ی روی قلبش گذاشت و با تمام وجودش فریادی کشید.
حالا روی زانوهاش افتاده بود و موهای سفید پیرزن خونی رنگ شده بود.
_مامان!
فریاد میکشید.
دستش را به دست لرزان پیرزن رسوند و اون رو گرفت.
_مامان!دووم بیار.
اشک صورتش رو تزئین کرده بود و اون نمیدونست اون دردی که توی سینه اش شکسته چی بوده.
نمیدونست که پسر کوچکتر خانواده صاف و رق ایستاده و ماتش برده.
جوری که حتی لحظه ای مردمک چشمهایش نلرزید،پلکی نزد،نفسی نکشید.
_زنگ بزنید به بیمارستان!
با چشمهای تر و خیسش به واررسی تنِ مادرش مشغول شد.
چاقویی درست در کنار قلبش فرو رفته بود.
چطور هیچکس در ان سالن کوفتی متوجه اش نشده بود؟
دست مادرش رو گرفته بود و سعی داشت انرژی باقی مونده ی وجود خودش رو به اون زن انتقال بده اما کاش شدنی بود!
_مامان...چشمهاتو نبند.
چیزی از علم پزشکی نمیدانست اما به خوبی متوجه بود که فرد اسیب دیده نباید خود را به بیهوشی و سپس به مرگ تسلیم کند.
_یون-.
مادر با لرزش صدایش اسم او را نیمه صدا کرد،بی جان بود...مثل اینکه زمانش بود جان را جانخواه تسلیم کند.
اما دیدن غم پسرش او را به نیستی میکشاند.
_حواست به ادمهای اطرافت باشه!
و بعد دست گرفته شده اش توسط بزرگترین پسرش روی زمین افتاد.
بوسه ای به صورت مادرش زد و سر خونی اش که با پله برخورد کرده بود را نرم بوسید.
_مامان...نرو!
بلند گفت.
_مامان!
بلندتر فریاد کشید.
_مامان!
بلندترین فریاد روی زمین را به تصویر دراورد.
بلند شد.
قدمی به عقب برداشت،قدم به قدم...!
دستش رو روی سرش گرفته بود.
در تواریخ به این حالت از غم«جنون» میگفتند.
مردم کم کم به انطرف میرفتند،چه کسی از دیوانه ها نمیترسید؟
چه کسی از مجنون ها نمیترسید.
YOU ARE READING
◈𝐓𝐡𝐞 𝐩𝐫𝐞𝐭𝐭𝐲 𝐤𝐧𝐢𝐟𝐞◈Yoonmin
Fanfictionچاقـوی زیبا! «ضعیفترینقلمها و کاغذها از قوی ترینذهن ها قدرتمندترن،ولی چاقو...همیشهزیباترین انتخابه.» پارک جیمین مالک انتشاراتی قلم زیبا... برای ادامه زندگیش قراره دست به چه کارهایی بزنه؟ میتونه روح پاک خودش رو نگه داره یا درون منجلاب کهکشان ک...